در اسلام آزادى اجتماعى بدون آزادى اخلاقى و معنوى ميسر نيست; اسلام پس از آن كه، آزادى را يك حق مسلم و يك موهبت الهى براى همه مىداند، آزادى از هوا و هوس را مهمتر از هر آزادى ديگر مىداند; زيرا حيات روح، مهمتر از حيات جسم و تن است . پيامبران نيز مناديان آزادى از اسارتهاى درون و بيرون هستند و با آمدن آنان غل و زنجيرهاى زمينگير كننده از گردن آدمى برداشته مىشود، استعدادهايش شكوفا و به سوى كمال و معنويت پيش مىرود .
اين مقاله، مبناى آزادى معنوى را اعتقاد به توحيد، نبوت، معاد و كرامت انسانى شمرده و توحيد را مبناى تخلق به اخلاق الله مىداند . بر اساس آموزههاى وحيانى، انسان موحد تن به عبوديت غير نمىدهد و هيچگاه برده و اسير ديگران نمىشود و در همه حال سعى دارد خود را از بند طواغيت درون و بيرون برهاند، اما در برابر اين آموزههاى انسانساز، انسانشناسى غربى، جوهره و ماهيت انسان را، استعدادها و غرايز دنيوى او دانسته و حتى عقلانيت و تجربه را دو ابزار براى رسيدن به خواستهها و اميال آنان مىشمارد و نتيجه اين روند جز آزادى مطلق و غريزه محورى نمىتواند باشد .
آزادى معنوى آن است كه انسان، قوا و غريزههاى خود را مهار كند و در بند غضب، حرص، طمع، جاهطلبى و افزون خواهى نباشد . انسانى آزاد است كه بتواند بر قواى خود مسلط باشد و اسير بتهاى درونى خود نشود . اين آزادى از مقدسترين نوع آزادى و هدف مهم انبياست . در حقيقت آزادى معنوى، نوع خاصى از آزادى است و در واقع آزادى انسان از قيد و اسارت خويشتن مىباشد . اساسا انسان يك موجود مركب و داراى قوا و غرايز گوناگونى است; در وجود انسان هزاران قوه نيرومند هست; انسان، شهوت، جاهطلبى و افزونطلبى و در مقابل، عقل، فطرت و وجدان اخلاقى دارد . انسان از نظر معنا، باطن و از نظر روح خود ممكن است آزاد و يا برده و بنده باشد; يعنى، ممكن است انسان بنده حرص، اسير شهوت، خشم و افزونطلبى خودش باشد و يا از همه اينها آزاد باشد . با اين بيان، واضح است كه بزرگترين برنامه انبيا، «آزادى معنوى» مىباشد، تا انسان از بند همه اسارتهاى نفسانى آزاد و متخلق به اخلاق الهى گردد، در حقيقت وارهيدن از هواهاى نفسانى زمينه اتصاف به اخلاق فاضله را فراهم مىآورد .
يكى از نقاط تمايز آزادى در فرهنگ اسلامى، تاكيد بر آزادى معنوى و آزادى درونى در كنار آزادى اجتماعى است; حتى آزادى معنوى در شيوه تلقى و رفتار مسلمانان در باب آزادى اجتماعى و اهداف انسانى در رسيدن به كمال و حفاظت از حقوق جامعه و پايمال نشدن آن حقوق، تاثير خواهد داشت . به همين جهتبايد نسبت ميان آزادى معنوى و آزادى اجتماعى را آشكار كرد و جايگاه هر كدام را شرح داد .
انسان همانطور كه از نظر اجتماعى ممكن است اسير قدرتمندان و زورگويان باشد و در زندان مستبدان نتواند انديشه خود را شكوفا كند يا سخن خود را بگويد يا اراده خود را اعمال نمايد، ممكن است اسير شهوت، خشم، آز و كينه درونى هم باشد . در حالى كه آزاديهاى اجتماعى، انسان را از ناحيه ديگران رهايى مىبخشد و سلب اختيار، موانع رشد و تكامل بيرونى را برطرف مىكند، آزادى درونى نيز موانع درونى او را برطرف مىنمايد . انسان ممكن است از درون و يا بيرون به بند كشيده شود . فيلسوفان و متفكران اجتماعى عموما به آزادى اجتماعى و آزادى بيرونى اهميت دادهاند و از آزادى انسان از قوا و قدرتهاى درونى كمتر سخن گفتهاند . متفكران غربى درباره آزادى، سخن بسيار گفتهاند و همواره بر آزادى انسان از موانع بيرونى تاكيد كردهاند، در حالى كه اگر آزادى درونى نباشد آزادى بيرونى هم به معناى صحيح و كامل آن هيچگاه تحقق پيدا نخواهد كرد .
شهيدمطهرى در اين باره مىنويسد:
«آزادى اجتماعى بدون آزادى معنوى ميسر و عملى نيست . درد امروز جامعه بشرى از آن جهت است كه بدون آزادى معنوى به سراغ آزادى اجتماعى مىرود . تا آزادى معنوى را در جامعه كمال ندهيم، آزادى اجتماعى تضمين بخش نيست; آزادى معنوى تنها از طريق نبوت انبيا، دين، ايمان و ارزشهاى اخلاقى حاصل مىگردد . انبيا معتقد به هر دو آزادى بودهاند .
اين جمله قرآن شريف در سوره آلعمران آيه 64 كه مىفرمايد:
«قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله»
بگو اى اهل كتاب بياييد بر سخنى كه ميان ما و شما يكسان استبايستيم كه جز خدا را نپرستيم و چيزى را شريك او نگردانيم و برخى از ما برخى ديگر را به جاى خدا، به خدايى نگيرد .
ناظر به هر دو جهت است; زيرا اولا، پرستش خداى يگانه را مطرح مىسازد و ثانيا، قبول نكردن اربابى و آقايى هر كس جز خدا را تاكيد مىكند .» (2)
ممكن استبشر آزادى اجتماعى داشته باشد ولى آزادى معنوى نداشته باشد . بشرى كه اسير شهوت، خشم، غضب، حرص و آز است، چگونه مىتواند حقوق ديگران را محترم بشمارد؟ ممكن است قوانين، او را نسبتبه احترام به افراد ملت محكوم كند، اما تجربه نشان داده كه او نمىتواند حامى و مدافع حقوق ديگران باشد; او نمىتواند حقوق مردم خارج از كشور خود را محترم بشمارد . بشر برده حرص، آز، شهوت و خشم، چگونه مىتواند آزادى اجتماعى را پاسدار باشد و به حريم ديگران تجاوز نكند؟ چگونه مىتوان تضمين كرد كه با لطايف الحيل حقوق مردم را پايمال نكند؟ گاهى در لباس دين و گاهى با علم و حقوق بشر مردم را اسير خود مىسازد و اسم آن را دفاع از آزادى مىگذارد . جامعههايى كه بردگى را لغو كردند، آيا واقعا بردگى از اين جامعهها رختبربستيا چون ديگر بردگى براى آنها منافع گذشته را نداشت و مىتوانستند با شكل جديدى ديگران را استثمار كنند ظاهرا بردگى را تغيير دادند؟ بشر چون سودطلب است، از هر وسيلهاى براى نفع خود استفاده مىكند; اگر نتواند از راهى سود به دست آورد، در جستجوى راه ديگر و شيوه جديدترى مىرود .
به اين دليل است كه در اديان الهى به هر دو جنبه اشاره شده و اتفاقا بر آزادى معنوى و درونى بيشتر تاكيد شده است . در اين راستا در مرحله نخست، تعبيرات مختلفى آمده است كه انسان بايد شخصيتخود را درك كند و موقعيتخود را بشناسد و بداند كه هيچگاه برده و اسير ديگران آفريده نشده است . اميرمؤمنان در جملهاى مىفرمايد:
«لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا .» (3)
يعنى: بنده ديگران مباش كه خدا تو را آزاد قرار داده است .
و يا در روايتى امامصادق عليه السلام فرموده است:
«ان الله تبارك و تعالى فوض الى المؤمن اموره كلها و لم يفوض اليه ان يكون ذليلا .» (4)
يعنى: خداوند اختيار تمام كارهاى مؤمن را به خودش واگذار كرده ولى اختيار خوار كردن خويش را به او نداده است .
امام على عليه السلام نيز در اين زمينه مىفرمايد:
«اكرم نفسك عن كل دنية و ان ساقتك الى الرغائب فانك لن تعتاض بما تبذل من نفسك عوضا و لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا .» (5)
يعنى: از كرامت نفس خود محافظت فرما و از هر زبونى و پستى پرهيز كن، هر چند آن پستى وسيله رسيدن به خواستهها باشد; زيرا در برابر آنچه از سرمايه شرافت و كرامت نفس خود مىدهى، چيزى به دست نخواهى آورد; بنده ديگران مباش كه خداوند تو را آزاد قرار داده است .
از جنبه ديگر، در اين تعليم احاطه بر نفس و كنترل بر غريزهها، آزادى و رهايى از بند عبوديتشهوات شمرده شده است .
در روايتى آمده است:
«من ترك الشهوات كان حرا .» (6)
يعنى: كسى كه از شهوات خود را بازداشت آزاد است .
يا در جايى ديگر آمده است: رهايى و كنار زدن شهوات مايه آزادى است . (7)
قرآن كسى كه خود را اسير هوا و هوسها كند، بنده مىشمارد و در آيه 23 سوره جاثيه مىفرمايد:
«ا فرايت من اتخذ الهه هواه»
يعنى: آيا ديدى آن كس را كه هوا و هوسهاى خود را خداى خود گرفت .
اهميت اين آزادى آنچنان است كه قرآن كريم يكى از هدفهاى بعثت پيامبران را رهايى انسان از بند و زنجيرهايى مىداند كه بر وجود او سنگينى مىكند . از اين رو، در آيه 157 سوره اعراف مىفرمايد:
«و يضع عنهم اصرهم و الاغلال التى كانت عليهم»
يعنى: بارهاى سنگين و زنجيرهايى را كه بر گردن آنهاستبرمىدارد .
بنابراين، نمىتوان اين آزادى را دست كم گرفت و اهميت آن را در سلامت فرد، جامعه و تضمين اهداف اجتماعى اسلام، كوچك شمرد .
دين اسلام براى انسان، هم حق حيات و زندگى قائل است و هم حق آزادى; ولى آزادى را مقدمه حيات برين انسانى مىداند . همه آزاديهاى انسان، براى دستيابى به حيات مادى و معنوى شايسته اوست; به همين دليل، وى نيازمند آزادى مىباشد و براى رسيدن به اين آزادى، بايد خود را از بند هوسها برهاند . همه انسانها در گرو رفتار خود مىباشند و تنها كسانى از قيد اين گروگانگيرى آزادند كه در صف «اصحاب يمين» و نيك كرداران با ايمان قرار گيرند .
«كل نفس بما كسبت رهينة ا الا اصحاب اليمين» (8)
اكنون بايد ديد كه «اصحاب يمين» چگونه خود را از اين وامدارى رهانيدهاند .
پاسخ اين سؤال را مىتوان در سخن پيامبرگرامى صلى الله عليه و آله در آخرين جمعه ماه شعبان يافت كه خطاب به مردم فرمودند:
«ان انفسكم مرهونة باعمالكم ففكوها باستغفاركم .» (9)
يعنى: (اى انسانها!) جانهاى شما در بند اعمالتان است; پس جانهاى خود را به وسيله طلب آمرزش از خدا، آزاد سازيد .
از اين رو، آزادى حقيقى انسان در اين است كه با استغفار، خود را از بند گناهان گذشته آزاد سازد و با ايمان و عمل صالح، در زمره «اصحاب يمين» در آيد . اين آزادى معنوى است كه مىتواند مقدمه حيات اصيل انسانى باشد; و «فك رقبه» (10) و آزادسازى حقيقى انسان، همين است .
اسلام، براى انسانها بيان نموده كه داراى دو حق حيات و آزادىاند، ولى اين نكته را نيز فهمانده است كه حيات روح، مهمتر از حيات جسم و تن مىباشد و آزادى معنوى و درونى، برتر از آزادى بيرونى و اجتماعى، و سبب و منشا آن است .
روح انسان، وقتى زنده است كه از بردگى شهوت و غضب برهد و عبد و پرستشگر هوايشنباشد . اگر انسان بگويد: «هر چه مىخواهم، مىكنم» ، «هر جا بخواهم، مىروم» ، «هر چه دوست دارم، مىخورم» ، «هر گونه كه ميل داشته باشم، زندگى مىكنم و هيچ قيد و بندى ندارم» ، چنين شخصى، روح و جان خود را برده و اسير شهوت قرار داده و فطرت خود را زنده به گور كرده است، چنان كه خداى متعال مىفرمايد: «قد خاب من دساها» (11) و در حقيقت، حيات انسانى خود را از دست داده است و در زمره مردگان درآمده و «ميت الاحياء» (12) گشته است .
به همين دليل، قرآن كريم، مؤمنان را زنده مىداند و كافران را مرده معرفى مىنمايد . در سوره مباركه «يس» چنين مىفرمايد:
«ان هو الا ذكر و قرآن مبين ا لينذر من كان حيا و يحق القول على الكافرين» (13)
در اين آيه كريمه، خداى سبحان بين انسان زنده و فرد كافر، تفاوت قائل شده و مىفرمايد: قرآن براى انذار و بيم دادن به زندگان نازل شده و براى كافران، سبب اتمام حجت است . اين سخن بدان معناست كه انسانها دو گروهند; برخى زندهاند و انذار مىپذيرند و برخى كه انذار نمىپذيرند، كافرند . از اين تقابل، روشن مىشود كه مؤمنان انذار پذيرند و كافران انذارناپذير و مردهاند; زيرا حيات انسانى انسان، به فطرت توحيدى اوست و اگر اين فطرت توحيدى در زير خاك طبيعت، شهوت و غضب مدفون شود، انسان، حيات انسانىاش را از دست مىدهد و مىميرد; اگر چه از حيات حيوانى و طبيعى بهرهمند است . به همين دليل، خداى سبحان درباره سياه قلبان كافر، به پيامبرگرامى خود مىفرمايد:
«و ما انتبمسمع من في القبور» (14) «انك لا تسمع الموتى و لا تسمع الصم الدعاء اذا ولوا مدبرين ا و ما انتبهادي العمي عن ضلالتهم ان تسمع الا من يؤمن بآياتنا فهم مسلمون» (15)
يعنى: تو نمىتوانى اهل قبور را شنوا كنى; تو نمىتوانى مردگان را شنوا كنى! تو نمىتوانى كران را كه از گفتارت روى مىگردانند شنوا كنى و تو نمىتوانى كوران را از ضلالت، به سوى نور هدايت كنى; تو فقط مىتوانى مؤمنان به آيات ما را به حق و حقيقتشنوا كنى و ايشانند كه تسليم امرند .
آنچه از قرآن كريم درباره عبادت انسانها بر مىآيد، اين است كه كاملترين و برجستهترين وصف براى انسان، همان است كه او، بنده خداوند باشد; زيرا انسان و ساير موجودات، مخلوق خدايند و هر موجود مخلوقى، عبد خالق خود مىباشد و عقل به اين بوديتحكم مىكند; خداوند، وقتى مىخواهد عبادت الهى را در قرآن طرح كند، براهين عقلى بر آن اقامه مىكند و خطابش به «اولى الالباب» و «ذوى العقول» است . قرآن كريم كسانى را كه از عبادت خداوند سرباز مىزنند، «سفيه» مىداند:
«و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه» (16)
عقل، حكم مىكند كه هر مخلوقى، بايد مطيع خالق خود باشد و هر معلولى، مطيع علتش . كمال هر موجودى، در اين است كه از نظام تكوين پيروى كند و چون از اين مسير و هدف آن اطلاع كاملى ندارد، خداوند بايد او را راهنمايى كند . انسان، با پديدههاى جهان در ارتباط است، ولى درباره حقيقتخود، حقيقت جهان و نيز درباره كيفيت ارتباط انسان با جهان، آگاهى زيادى ندارد و همين امر، ضرورت راهنمايى از سوى خداى دانا و عالم مطلق را مشخص مىسازد .
اگر انسان، خالقيتخداوند را دريافت و آگاهى او از همه شؤون زندگى و هستى انسان و جهان را پذيرفت و در عمل نيز عبد مطيع خداوند بود، آنگاه به بهترين كمال خود مىرسد . از اين رو، خداى سبحان، مهمترين كمالى را كه در قرآن مطرح مىفرمايد، همين عبوديت انسانى است . قرآن كريم، هم اسرا و عروج انسان كامل را بر اساس عبوديت او مىداند: «سبحان الذي اسرى بعبده» (17) و هم نزول وحى و كتاب الهى را بر مدار عبوديت وى ياد مىكند: «الحمد لله الذي انزل على عبده الكتاب» (18) ; «فاوحى الى عبده ما اوحى» (19) و علاوه بر شريعت و علوم ظاهر، خداى سبحان، پيامبرى مانند خضر عليه السلام را كه از «علم لدنى» طرفى بسته و بر اساس «باطن» حكم ولايى مىكند، عبدى مىداند كه به وسيله عبوديتش به اين مقام رسيده است: «فوجدا عبدا من عبادنا» (20)
بنابراين، اگر انسانى خضر راه مىشود و اگر انسان مقربى، خاتم پيامبران الهى مىگردد، همگى به دليل عبوديت و بندگى خداوند است .
عبوديت انسان براى خداوند، او را نسبتبه غير خداوند آزاد مىسازد و پس از آن، هرگز برده و بنده درون و بيرون خود نخواهد بود . فطرت توحيدى انسان، دو چيز را فتوا مىدهد: يكى بنده خدا بودن و ديگرى آزاد از غير او گشتن; زيرا اگر انسان، عبد محض خالق خود باشد و عبوديتخويش را به خداوند اختصاص دهد، بى شك زمينهاى براى عبوديت و بندگى غيرخدا نمىماند و اگر انسان، خداوند را به بزرگى و عظمتش دريافت، همه چيز براى او كوچك و بىمقدار مىشود; چنانكه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در خطبه متقين مىفرمايد:
«عظم الخالق فى انفسهم فصغر ما دونه فى اعينهم .» (21)
يعنى: خالق، به عظمتش در جانهاى متقين جلوهگر مىشود و در نتيجه، هر چه غير خداست، در چشمان آنان كوچك مىگردد .
اميرالمؤمنين عليه السلام خطاب به فرزندش امام مجتبى عليه السلام مىفرمايد:
«و لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا .» (22)
يعنى: بنده جز خدا مباش; زيرا خداوند تو را آزاد آفريده است .
و به همين دليل، امام على عليه السلام، عزت و افتخار خويش را در عبوديتبراى او مىبيند:
«الهى كفى بى عزا ان اكون لك عبدا و كفى بى فخرا ان تكون لى ربا . (23) »
يعنى: خدايا! مرا اين بزرگوارى بس است كه بنده توام و اين افتخار مرا بس كه تو پروردگار منى .
توحيد كامل آن است كه انسان تنها خدا را مطاع، قبله، جهتحركت و ايدهآل خود قرار دهد و هر مطاع و قبله ديگر را طرد كند، چنان كه ابراهيم عليه السلام فرمود:
«وجهت وجهي للذي فطر السماوات و الارض حنيفا و ما انا من المشركين» (24)
خداوند به بالاترين اسوه اخلاقى بشر حضرت محمد صلى الله عليه و آله چنين تعليم مىدهد:
«قل ان صلاتي و نسكي و محياي و مماتي لله رب العالمين» (25)
اين آيه براى همه ابعاد زندگى رهنمود دارد و مىآموزد كه تمام تلاشها از جمله اعمال اخلاقى بايد جهت الهى داشته باشند . «خداشناسى و توحيد چنان كه پايه دين است (اول الدين معرفته)، سنگ اول انسانيت و اخلاق نيز هست و انسانيتبدون آن معنى ندارد .» (26) اين شناخت پشتوانه همه مفاهيم و ارزشهاى اخلاقى است و اخلاق منهاى آن مثل اسكناس بىپشتوانه است . (27)
توحيد، مبناى تخلق به اخلاق الله است كه «تخلقوا باخلاق الله .» به آن اشاره دارد . قرآن از اين اخلاق الهى و توحيدى به صبغه خدايى تعبير مىكند:
«صبغة الله و من احسن من الله صبغة» (28)
اين صبغه، حياتفردىو اجتماعىمسلمانرا در برگرفتهو هيچ رفتارى بىتوجهبهمبدا، كمالنيست . (29)
در اسلام خداشناسى و توحيد، بنياد اخلاق و معنويت است . اين پرسش كه چرا بايد نيك بود، از پرسشهاى بنيادى در اخلاق مىباشد . حكما كوشيدهاند تا اثبات نمايند كمال انسان در نيك بودن و روى آوردن به خير است; اما از نظر اسلام بدون پذيرش خدا، نه انسانيت معنى دارد و نه نيك بودن و اخلاقى بودن . حس اخلاقى چيزى جز حس خداشناسى نيست; اين حس در سرشت انسانها نهفته است و در وجدان انسان ريشه دارد و اين وجدان از الهامهاى خداشناسانه انسان مايه مىگيرد . طبق تصريح قرآن، نيكيها غالبا به واسطه پيامبران و گاه بىواسطه به انسان الهام مىگردد . (30)
پس اولا، اخلاقى و معنوى بودن; يعنى خداشناس بودن و اعتقاد به توحيد داشتن . ثانيا، انسان تنها به خاطر خدا و از پرتو ايمان و اعتقاد به خدا، نيك مىشود و نيكى مىكند، وگرنه، اگر خدا نباشد، هر كارى مجاز خواهد بود .
لازمه ايمان به خداوندى زنده، بينا، شنوا و نزديكتر از رگ گردن به انسان، خدايى شدن و تلاش براى پيداكردن خلق و خوى موردنظر اوست . هدف نهايى در اين بينش، قرب به خدا، جلب رضاى او، حب شديد او و تشرف به فيض لقاى الهى و نظر به وجه الله است .
همه ويژگيهاى اخلاقى چون امانتدارى، عزت، غيرت، عدالت و بشر دوستى، ثمره اين هدف اصيل و برآيند اين اعتقاد بنيادينند .
دومين پايه آزادى معنوى در اسلام، اعتقاد به نبوت و وحى است . وحى مبناى آراسته شدن به فضايل وحيانى و الهى و ارزشهايى است كه انسان با عقل خويش قادر به درك آنها نيست . انسان با انديشه خود همه رذايل و فضايل اخلاقى را نمىتواند دريابد; خداوند با ارسال پيامبران، راه رسيدن به كمال، ارزشها و ضد ارزشها را به انسان مىآموزد .
از آنجا كه پاكيها و محسنات اخلاقى، نقش اساسى در صعود انسان به سوى كمال دارند، اخلاق، پاكيزگى نفس و اصلاح درون، سرلوحه كار پيامبر قرار گرفته است; قرآن مىفرمايد:
«هو الذي بعث في الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة» (31)
پيامبراكرم صلى الله عليه و آله نيز هدف بعثتخود را تكميل اخلاق معرفى نمودهاند:
«بعثت لاتمم مكارم الاخلاق .» (32)
سومين پايه نظام معنوى اسلام، اعتقاد به معاد است . آخرت باورى مبناى آراسته شدن به صفات ماندگار و جاودانه مىباشد . از آنجا كه خود آخرت، حياتى جاويد است، انسان بايد متناسب با آن، صفاتى را كسب كند كه او را جاودانه سازد; زيرا انسانها در قيامتبر طبق خصلتهاى اكتسابى روحى، محشور مىگردند و هر چه اين صفات برتر باشند، ماندگارى او بيشتر است .
اعتقاد به معاد سير اخلاقى را بىكرانه مىسازد; با اين باور، سفر آسمانى و معراج اخلاقى انسان نقطه پايان ندارد; نه عطش كمالجويى وى پايان مىپذيرد و نه لذت تكامل اخلاقى به نقطهاى ختم مىشود . معاد به باور مسلمان، منزلى است كه با ملاحظه آن، بسيارى از كارها را خودبهخود ترك مىكند يا انجام مىدهد . مهمترين ضامن عمل به دستورات اخلاقى، همين باور است .
اعتقاد به معاد، منشا همه آزاديهاى واقعى است; به انسان آزادى معنوى مىبخشد، او را از اسارت و بندگى هواى نفس مىرهاند و راه را براى تخلق به اخلاق جاودانه و زندگى هميشگى فراهم مىكند .
چهارمين و آخرين مبناى آزادى معنوى در اسلام، كرامت انسان است . تكريم انسان مبناى آراسته شدن به خلق و خوى انسانى و برخوردارى از ويژگيهاى خاص انسان با توجه به تعقل، تفكر، اراده و اختيار اوست . در فرهنگ اسلامى، انسان خليفه خدا بر روى زمين، (33) حامل امانت الهى (34) و داراى بالاترين ظرفيت علمى ممكن، (35) فطرتى خدا آشنا، (36) كرامت و شرافت ذاتى (37) است كه نعمتهاى زمين براى او آفريده شده است (38) و او براى پرستش خداوند . (39)
كرامت در سرشت انسان است، چنان كه خداى متعال مىفرمايد: «و لقد كرمنا بني آدم» (40) ; اين كرامت، معلول مبارزهاى مثبت و معقول با غرايز و هواهاى نفسانى است; زيرا از نظر قرآن همه كمالات بالقوه در انسان وجود دارد و او بايد آنها را به فعليتبرساند . انسان با داشتن عقل و اراده مىتواند سازنده و معمار خود باشد . از اين رو، به حكم عقل، خلقيات او بايد الهام گرفته از انديشه متعالى و در مسير رشد فكرى و پرورش ابعاد مختلف او باشد و به انتخابگرى و بركشيدن بعد ملكوتى وى كمك كند .
بدينسان انتخاب هرگونه عملى كه به اسارت عقل و اراده انسان بينجامد، بر ضد كرامت و مسير رشد اوست .
اين كه قرآن از برگزيدن انسان سخن مىگويد، براى آن است كه خود را بشناسد و با خودشناسى احساس شرافت، كرامت و تعالى نمايد و خويشتن را از تن دادن به پستيها برتر شمارد; آنگاه است كه مقدسات اخلاقى و اجتماعى برايش معنى و ارزش پيدا مىكند و تمام ابعاد جسمى، روحى، مادى، معنوى، فكرى، عاطفى، فردى و اجتماعى خود را پرورش مىدهد .
اكنون با توجه به اين مبانى است كه انسان در جهت تهذيب نفس، قرب به خدا، حركتبه سمت جاودانه شدن، كرامت و عزت نفس تلاش مىكند .
اما عملكرد انسان غربى از جهانبينى وى جدا نيست و داراى اصولى است كه اساس جهتگيريهاى سياسى، فلسفى، علمى و اخلاقى او را تشكيل مىدهد . آزادى در رفتار و اخلاق انسان غربى از اين مبانى سرچشمه گرفته و از اين رو به اباحهگرى رفتارى انجاميده و جايى براى دين و دستورات آن نمىگذارد .
بىشك نوع نگرش آدمى به جهان هستى در تعريف آزادى و برداشتى كه از آن دارد، مؤثر است . انديشمندى كه آرا و تفكراتش بر يك جهانبينى الهى - دينى استوار است، آزادى را به گونهاى همنوا و هماهنگ با جهانبينى خود و مغاير با جهانبينى مادى تفسير مىكند . شگفت نيست كه گروهى از اگزيستانسياليستهاى ملحد، بندگى خداوند و سرنهادن به اوامر و نواهى او را به معناى سلب آزادى بشر مىانگارند; چه اين كه خداوند در جهانبينى اينان جايگاه و مفهومى ندارد . مكاتب اومانيستى كه اصالت را به انسان داده و انسان محورى را جايگزين خدا محورى كردهاند، چگونه مىتوانند دينگرايى و بندگى خدا را عين آزادى بدانند؟ (41)
مهمترين اصل، انسان محورى (Humanism) است . پس از رنسانس آنچه در غرب مطرح گرديد، بيرون راندن دين از صحنه اجتماع، و اعتقاد به اصالت انسان بود . از قرن پانزدهم ميلادى كه اين انقلاب در افكار و اذهان پديد آمد، مركز ثقل انديشه غربى از آسمان به زمين منتقل شد و زادگاه اين انقلاب روم بود . مطابق اين نظر، انسان، مدار و محور همه چيز گرديد و تمام برنامهها و شرايع بايد به نفع او ختم شود وگرنه فاقد اعتبار است . اعتقاد به اصالت انسان، گسستى جدى در سنت مسيحى ايجاد كرد (42) و نتيجه آن باليدن انسان به خود و مقدم داشتن فهم و شناختخود بر فهمهاى دينى گرديد . همين امر موجب تفسير به راى كردن متون دينى و در گام بعدى ادعاى استقلال در وضع قانون و تكليف و بىنيازى از شريعت الهى شد . دستاورد نهايى چنين ديدگاهى، نفى روح دينى و وجود خدا و ماوراء الطبيعة بود . نيچه معتقد است كه خدا بويژه خداى مسيحيت، شور، شوق و نشاط را در انسان مىميراند; به عقيده او تصور خدا، دشمن زندگى است . بنا به گفته كاپلستون وى معتقد است:
«نيرومندى و آزادى عقلى و استقلال انسان و دلبستگى به آينده او، خدا ناباورى مىطلبد . ايمان نشانه ناتوانى، ترس، تباهى و نگره نفى كننده زندگى است .» (43)
همچنين از نظر ژان پل سارتر، انسان آزاد است و اين آزادى او با فرض وجود خدا و اطاعت او سازگار نيست، چنان كه موريس كريستين در كتاب ژان پل سارتر آورده است:
«قول به آزادى انسان مستلزم اين است كه افراد بشر ملعبه خدايان يا هر قوه ديگرى مساوى خود نيستند، بلكه آزادى مطلق دارند و رها و مستقل و غيرمتعلق و غير مرتبطند .» (44)
در انسانشناسى غربى، جوهره و ماهيت انسان، استعدادها و غرايز دنيوى اوست . اين ماهيت، خواستههاى بسيارى را در پى مىآورد كه نه تنها طرد برخى از آنها ضرورت ندارد و نبايد از آن پرهيز كرد، بلكه پذيرفتن هر ميل در جاى خود و ارضاى آن قابل بررسى است . حتى عقلانيت و تجربه دو ابزار، براى رسيدن به خواستهها و اميال به شمار مىروند; نتيجه اين روند، آزادى مطلق و غريزه محورى است . بر اساس تعريف الحادى، آزادى حق انسان مىباشد و آدمى در نوع پوشاك، خوراك، مسكن، عقيده، رفتار و همه جنبههاى زندگى آزاد است . اعتقاد به اومانيسم و قرار دادن انسان به جاى خدا، مساوى با آزادى مطلق، طرد قدرتى مافوق و نيز مساوى با نفى قوانين مقدس و الزام آور است . تنها مانع، عدم مزاحمتبا حقوق ديگران است; از اين رو، در برخى قوانين غربى آمده است كه فقط مزاحم حقوق ديگران مباش، سپس هر چه مىخواهى بكن . اما آيا اين توجيه، مشكل آزادى رفتار بىحد و مرز را حل مىكند؟
اين سخن به كلى فاقد روح انسانى و امر كردن به تناقضى آشكار مىباشد; زيرا مانند اين است كه گفته شود آتش باش، ولى مسوزان; طوفان باش، ولى تخريب نكن; چون وقتى خواهش آدمى رها شود، اولا، از كنترل خارج مىگردد . ثانيا، جلوگيرى از خواهش را ضايع شدن حق خود تلقى مىكند . (45)
كسى كه تنها به خود اصالت مىدهد و حاضر است درباره خود هر كارى، از ميگسارى تا خودكشى را انجام دهد، نمىتوان او را ملزم به پذيرش حق ديگران كرد; او خود را از هر قانونى رها مىداند و محال است كه براى انسانهاى ديگر حق حيات، كرامت و آزادى قائل شود . چنين فردى اصولا مفهوم حق، حكم، كرامت و آزادى را در نمىيابد، چه رسد به اين كه آنها را مراعات كند .
در حقيقت، اين اشخاص، تجسمى از تزاحم، تعدى، خيانت و جنايتبالقوهاى هستند كه كمترين انگيزه، براى به فعليت رسيدن پليديهاى آنان كفايت مىكند . (46)
بدين ترتيب اومانيسم غربى پايه و اساس انسانشناسى غرب، آزادى رفتارى و اخلاقى او را تشكيل مىدهد .
با توجه به ويژگيهاى انسان از منظر دو مكتب، نسبى يا مطلق بودن اخلاق از نكات مهم و قابل بحث است . بر اساس مبانى اسلام و نگرش اسلام به انسان، ارزشهاى نظام اخلاقى آن مطلق و ثابت هستند . مطلق بودن اين ارزشها، به اين معنى است كه خواست افراد، گذشت زمان و تفاوت مكانها، آنها را دچار تغيير و تبديل نمىكند . علت ثبات ارزشها و فضايل، انطباق آنها با فطرت ثابت و تغييرناپذير انسان است . ارزشهاى مطلق اخلاقى و فطرى، اصولى هستند كه عمل به آن تحسين همه جوامع را بر مىانگيزد و همه اقوام (در همه زمانها و مكانها) درباره آنها يكسان داورى مىكنند; مثلا همه جهانيان در لزوم عمل به اصل امانتدارى، صداقت و عدالت، اتفاق نظر دارند و فرد امين، راستگو و عادل را تحسين و فرد خائن، ظالم و دروغگو را تقبيح مىكنند، اين يكسانى قضاوت، نهادينه و فطرى بودن اين اصول را مىرساند . بدينسان آشكار مىشود كه اخلاق; زمان، مكان و مرز نمىشناسد، از اين رو نسبى نيست و مسلمان و غيرمسلمان برايش تفاوتى ندارد .
دگرگونى تمدنها و يا انتقال انسان از قارهاى به قاره ديگر در آن تاثير نمىگذارد . اخلاق از بعد ملكوتى و برجسته انسان سرچشمه مىگيرد، به اين جهت هر گزارهاى كه بر آن عرضه مىكنيم در صورت احساس ملايمت، به تحسين و انجام آن فرمان داده و در صورت مغايرت، به تقبيح و جلوگيرى از آن دستور مىدهد . سنجش زيبايى يا زشتى يك كار بر محور تمايلات شخصى يا اغراض نوعى نيست; چرا كه در اخلاق، شخص و نوع مطرح نيست تا خواست و اغراض او محور سنجش باشد، بلكه خود گزاره، جداى از فاعل مشخص، مطرح مىباشد . (47) برخى از دانشمندان غربى نيز اين نكته را باور دارند . (48)
پيوند اخلاق با فطرت، عامل جاودانگى و ثبات آن بوده و از محدوده زمان، مكان و نژاد خاص بيرون است . امور فطرى در نهاد انسان قرار دارند و خداوند عوامل نيل به كمال و آفات و موانع آن را به او الهام كرده است; «فالهمها فجورها و تقواها» . (49)
هر نوع فكر و عملى كه ريشه فطرى دارد، از قلمرو و سيطره عوامل سهگانه جغرافيايى، اقتصادى و سياسى بيرون است; يعنى، ساخته و پرداخته اين عوامل نيست; اگر چه اين عوامل در رشد و شكوفايى يا پژمردگى و ركود آن تاثير بسزايى دارند . (50) از اين رو مىتوان گفت گزارهها و ارزشهاى اخلاقى پيوسته مطلق بوده و تا انسان بوده و هست، حاكميتخود را از دست نخواهد داد . هيچ اصل مهم اخلاقى نمىتواند در زمانى زيبا و زمانى ديگر نازيبا باشد .
برخى گفتهاند نمىتوان يك طرح اخلاقى براى همه افراد بشر آن هم در همه زمانها ارائه داد; هر طرح و نظام اخلاقى از طرف هر مكتبى (اعم از اسلام و غير آن) عرضه شود بايد به منطقه و زمان خاص محدود شود و نسبتبه ديگر زمانها و مناطق حجيت ندارد; چرا كه بسيارى از امور رفتارى و اخلاقى دگرگون مىشوند; چيزى كه در گذشته زشتبوده، امروزه ممكن است پسنديده شود، يا چيزى امروز ممكن است رواج داشته باشد، ولى در آينده ناپسند شمرده شود . (51)
پاسخ اين است كه اين افراد ميان آداب و اخلاق فرقى نگذاشتهاند; آنچه متغير است آداب و رسوم است، نه اخلاق و ارزشهاى اخلاقى; مثلا احترام به ميهمان ريشه فطرى دارد، ولى كيفيت احترام از بخش آداب و رسوم مىباشد و نبايد انتظار داشت همه افراد بشر در كيفيت احترام، عملكرد يكسان داشته باشند .
بدينسان اخلاق، خصلتها و ملكاتى هستند كه در نهاد انسان ريشه دارند و در سايه رياضت و كوشش، رشد و نمو مىكنند و چنين اصولى نمىتوانند نسبى باشند; به گونهاى كه انسان، نوعدوستى يا عدالت را در زمانى زيبا و در زمانى ديگر با فطرت خود ناهماهنگ احساس كند . آرى! رسوم و عادات، امورى قراردادى هستند كه با اتفاق ملتى پديد مىآيند و پس از مدتى منسوخ مىگردند . (52)
آزادى نيز از امور فطرى و خدادادى است و سركوبى آن و حكم به مجبور بودن انسان نادرست است . اين غريزه بايد تا آنجا رها باشد، كه ديگر خصلتهاى مثبت را سركوب نكند . رشد ساير فضايل اخلاقى در پرتو آزادى معقول و بخردانه است; نمىشود تنها همين خصلت را بىمهار رها كرد و در سايه آن هر عمل ضد اخلاقى را انجام داد . خود فطرت كه اصول و ارزشهاى اخلاقى را (از نظر زمان، مكان و نژاد) مطلق مىداند، حكم مىكند كه از نظر رفتار، انسان مقيد به رعايت ديگر امور فطرى است و به بهانه آزادى نمىتوان كارهاى ضدانسانى را مرتكب شد و توجيه و تحسين نمود . (53)
مكاتب غربى، بر نسبى بودن اخلاق استوارند و در آنها، اصول تربيتى و اخلاق (مانند بسيارى از چيزهاى ديگر) مفاهيمى مطلق نيستند، بلكه نسبتبه زمانها، مكانها و موقعيتها تغيير مىكنند . صواب و خطاى اخلاقى در جوامع گوناگون فرق مىكند و هيچ ملاك اخلاقى عام و مطلقى كه براى همه انسانها در همه زمانها الزامآور باشد، وجود ندارد . (54) نمىشود گفت چيزى براى همه وقت و هر جا اخلاق خوب و براى هر جا و همه وقت اخلاق بد است .
نسبيت گرايى اخلاقى مبتنى بر مكتب سقراط است كه پايه اخلاق را عقل مىداند و مىگويد اخلاق خوب، كارهايى است كه عقل آن را زيبا مىداند و اخلاق بد، كارهايى است كه عقل آن را زشت مىشمارد . اگر معيار اخلاق، حسن و قبح عقلى باشد، با تغيير تشخيصها و افكار، بايد اخلاق هم تغيير كند .
باور به نسبى بودن اخلاق، در واقع اخلاق را بىاثر مىسازد; از اين رو به شدت مورد انكار انديشمندان اسلامى قرار گرفته است . (55) اعتقاد به نسبى بودن اخلاق باعث افول و نابودى فضايل اخلاقى در جوامع غربى شده است . راستگويى و نوعدوستى را تا آنجا كه به منافع قدرتهاى بزرگ آسيب نرساند مجاز مىشمارند، همچنان كه نتيجه آن، آزادى نامحدود و مطلق است .
«در ليبراليسم غربى چون حقيقت و ارزشهاى اخلاقى نسبىاست، لذا آزادى نامحدود است . چرا؟ چون شما كه به يك سلسله ارزشهاى اخلاقى معتقديد، حق نداريد كسى را كه به اين ارزشها تعرض مىكند ملامت كنيد، چون او ممكن استبه اين ارزشها معتقد نباشد . بنابراين، هيچ حدى براى آزادى وجود ندارد; يعنى از لحاظ معنوى و اخلاقى هيچ حدى وجود ندارد، منطقا آزادى نامحدود است . چرا؟ چون حقيقت ثابتى وجود ندارد; چون به نظر آنها حقيقت و ارزشهاى اخلاقى نسبى است .» (56)
از انديشه نسبيتگرايى مىتوان چونان عذرى براى قصور و تقصير در وظيفه مبارزه با ظلم و منكرات استفاده كرد و بلكه بسيارى از منكرات (مانند همجنسگرايى) را توجيه نمود . (57) افول دين و ناديده انگاشتن حقيقت هستى، سبب تمايل شديد به نسبيتگرايى شده است . به گفته داستايوفسكى اگر خدا نباشد، همه چيز مجاز است . (58)
سرچشمه فرسايش اخلاق دينى و گرايش به آزادى مطلق در غرب نيز، نه در ماديت فلسفى، بلكه در ساختار جامعه مدرن ليبرال نهفته است . حذف حاكميتخدا و وابسته كردن اخلاق به عادات، اميال و فرهنگها، پيامدى جز تباهى و فرسودگى اخلاقى ندارد .
در اسلام اصولا آزادى اجتماعى بدون آزادى اخلاقى و معنوى ميسر نيست . آزادى اخلاقى، بريدن خاطر از وابستگى به ماسوى الله است; «چيزى كه تو در بندآنى، بنده آنى .»
در واقع، آزادى منفى (آزادى از) گام نخستبراى رسيدن به آزادى مثبت (آزادى براى) مىباشد; يعنى، با آزادى از قيود دنيوى، راه آزادى براى تهذيب نفس و تزكيه روح باز مىشود . انسان دو گونه غرايز دارد: شهوت، حرص و طمع; عقل، فطرت و وجدان اخلاقى . گاه انسان از درون بنده حرص، اسير شهوت و خشم است و گاه روحش آزاد است; يعنى عقل و فطرت خود را از سيطره غرايز طاغى حفظ نموده است . آزاده واقعى كسى است كه خود را از قيد غرايز سركش رهانيده باشد . (59)
بعضى گمان مىكنند چون بنده زرخريد نيستند، آزادند، اما در حقيقتبنده شكم، شهوت، مال و مقامند و هيچ تسلطى برخود ندارند و معبود خود را هواى خود مىدانند; «اتخذ الهه هواه» . (60)
حضرت على عليه السلام اين گونه بردگى را بدتر از بردگان و غلامان زرخريد مىداند:
«عبد الشهوة اشد من عبدالرق .» (61)
زيرا غلام زرخريد، جسمش برده اما روحش آزاد است، ولى بردگان هوى، از درون اسيرند; مانند پيكرى بىروح .
قرآن براى تحقق آزادى معنوى، اكيدا از پيروى هواى نفس نهى مىكند . (62)
حضرت على عليه السلام در فلسفه حرمت هواپرستى مىفرمايد: «فاما اتباع الهوى فيصد عن الحق .» (63) و نيز فرمود: «اگر هواى نفس را فرمانرواى خود سازيد، شما را كور و كر و پست مىكند .» (64)
هواى نفس سيرىناپذير است و اگر اندكى با او همراهى شود، انسان را به چندين مفسده ديگر گرفتار مىكند . (65) اسير نفس شدن در واقع اسير بدترين دشمن شدن است . نفس، سركش است و به بدى فرمان مىدهد; آزاد شدن از دام نفس، هم شدنى است و هم دشوار; تنها نيرويى كه راه كنترل بر اين دشمن را مىآموزد، دين است . (66) دين با رياضت صحيح و تحت پرورش قراردادن نفس، غرايز را تعديل مىكند، از اين رو، مجاهده با نفس در دين، جهاد اكبر خوانده شده است . (67)
شهوت و غضب كه ابزار خوبى براى روح انسانند، اگر تربيت نشوند و تحت كنترل عقل در نيايند، به دليل اشتهاى بىحد و حصرى كه دارند، در اولين قدم، روح انسان را به بردگى خود درمىآورند; هواى نفس، امير مىشود و عقل انسان، اسير مىگردد: «كم من عقل اسير تحت هوى امير .» (68) حضرت على عليه السلام در كلمات قصار نهجالبلاغه فرمودهاند:
«الدنيا دار ممر لامقر و الناس فيها رجلان: رجل باع فيها نفسه فاوبقها و رجل ابتاع نفسه فاعتقها .» (69)
يعنى: دنيا دار مرور و گذشتن است نه خانه قرار، ثبات و ماندن; و در اين دنيا، مردم دو گروهند، گروهى جان خود را به هوا و هوس مىفروشند و خود را به هلاكت مىاندازند و گروهى جان خود را از هوس خريده، حقيقتخويش را آزاد مىگردانند .
انسانى كه به خود رحم نكرد و در جبهه جهاد اكبر، حقيقتخود را به بردگى و بند شهوت و غضب درآورد، عقل و علمش، اسير و خادم هوسش مىگردند و اگر بخواهد مثلا شهرى را ويران كند، همه رهآوردهاى علمى، دانش و تحصيلات او، دستبه دست هم مىدهند تا خواسته چنين شهوتى را برآورده سازند; ابزارى مىسازند تا او بتواند هر آنچه را كه مىخواهد به آتش كشد و هر آنكه در مقابلش ايستاد، نابود سازد . چنين شخص هواپرستى، اگر دين خدا و انبياى الهى را نيز مانع هوس خود ببيند، براى خاموش نمودن آن، با همان ابزار علم و عقل به جنگ پيامبر مىرود و سعى مىكند كه مذهب، دين، شريعت و منهاج آنان را نسخ و مسخ سازد .
در اين جدال درونى هر كس بر نفس خود غالب آيد، رهايى يافته است . اگر انسان در مرحله اول نتواند خود را كنترل نمايد، تمايلات نفسانى بر او مسلط شده و سرانجام نيروى مقاومت در برابر گناه را از دستخواهد داد . (70)
حضرت على عليه السلام مىفرمايد: پيش از آن كه تمايلات نفسانى به تجرى و تندروى عادت كند با آنها بجنگ; زيرا اگر تمايلات سركش در تجاوز و خودسرى نيرومند شوند، فرمانرواى تو شده و تو را به هر سو كه بخواهند مىبرند و در نتيجه تاب مقاومت در برابر آنها را از دستخواهى داد . (71)
آزادگان واقعى از آن جهتبا نفس به مبارزه برخاستهاند كه نيازها را تقليل داده و به همان نسبت، خود را از قيد و اسارت اشيا و اشخاص رها سازند . اين آزادگى و خلق و خوى، شورشى است عليه زبونى در برابر لذتها، طغيانى است عليه عجز و ضعف در برابر لذتها و حاكميت ميلها، عصيان و سرپيچىاى است عليه بندگى دنيا و نعمتهاى آن .
اين آزادگى رهايى از درون و ميلها و وابستگيهاست . با به دست آمدن اين روحيه، انسان مىتواند با دنيا و دنياطلبان برخوردى آگاهانه داشته باشد و رهرو امامعلى عليه السلام باشد كه فرمودند: «ما لعلى ونعمة يفنى و لذة لا تبقى .» (72) و از سوى ديگر كوچكترين بىعدالتى را تحمل نمىكرد .
اساس انديشه ليبراليسم غربى از نظر اخلاقى، لذتطلبى است . هر چيزى كه براى فرد انسانى ايجاد لذت كند اخلاقى و عملى كه موجب رنج گردد خلاف اخلاق است .
تفكر اخلاقى ليبراليسم را جان لاك پىريزى و بنتام تكميل كرد . جان لاك مىگويد:
«سعادت به معناى تام كلمه عبارت است از حداكثر لذتى كه حصولش از ما ساخته باشد .» (73)
نظر بنتام نيز مشابه جان لاك است . وى در تعريف اخلاق مىگويد: عملى نيكوست كه متضمن نفع و لذت بيشتر باشد . (74)
از نظر آنها اخلاقى بودن پس از عمل مشخص مىشود; از اين رو ملاك معقولى براى دست زدن به كارى يا ترك آن وجود ندارد . و به تعبيرى، آزادى از ديدگاه ليبراليسم غربى، به معناى آزادى انسان از قوانين الهى و اسارت او در قيد و بندهاى مادى است .
با اين وصف ليبراليسم غربى در حقيقت منادى گريز انسان از فطرت الهى به سوى خصلتهاى حيوانى است . در اگزيستانسياليسم (اصالت وجود) نيز بيش از هر چيز بر جنبه و ارزشهاى فردى توجه شده و در راس همه، آزادى، اراده و خواست فرد مورد نظر است و هر نوع قيدى ولو تقيد به مدار و راه خاص را بر ضد انسانيت انسان مىداند و تنها بر آزادى، بىقيدى، تمرد و عصيان تكيه مىكند . لازمه اين سخن، هرج و مرج اخلاقى، بىتعهدى و نفى هر گونه مسؤوليت است . (75)
به گفته اين مكتب، انسان كامل، انسانى است كه از جبر آزاد باشد و هر چه آزادتر باشد، كاملتر است . حتى معتقدند بندگى خدا، انسانيت را نقض مىكند; زيرا اين بندگى، آزادى انسان را سلب مىكند، پس كمال انسان در آزادى مطلق حتى آزادى از قيد مذهب است . (76)
اين آزادى ديگر هيچ مرزى را نمىشناسد و رعايت هيچ اصل اخلاقى را لازم نمىشمارد .
اشتباه بزرگان اين مكتب در اين است كه خدا را با اشياى ديگر مقايسه نموده و گمان بردهاند، توجه انسان به خدا، او را از حركتباز مىدارد، در حالى كه ميان تعلق و وابستگى به خدا و بندگى او، با هر گونه خواستن، عشق، بندگى و تسليم غير خدا بودن، تفاوت از زمين تا آسمان است . بندگى خدا عين آزادى است; زيرا او كمال هر موجود است; به علاوه، آزادى مقدمه كمال است نه خود كمال، (77) به اين دليل ارزشى فوق همه ارزشها نخواهد بود .
1) محقق و نويسنده .
2) مرتضى مطهرى، گفتارهاى معنوى، صص 17 - 10 .
3) محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 47، ص 214 .
4) همان، ج 64، ص 72 .
5) نهجالبلاغه، نامه 31 .
6) محمدباقر مجلسى، پيشين، ج 74، ص 237، حديث 2 .
7) همان، ج 2، ص 53 .
8) مدثر/38 .
9) محمدباقر مجلسى، پيشين، ج 56، ص 220، ح 85 (خطبه شعبانيه) .
10) بلد/13 .
11) شمس/10 .
12) محمدباقر مجلسى، پيشين، ج 2، ص 56، ح 36 .
13) يس/70 - 69 .
14) فاطر/22 .
15) نمل/81 - 80 .
16) بقره/130 .
17) اسراء/1 .
18) كهف/1 .
19) نجم/10 .
20) كهف/65 .
21) نهجالبلاغه، خطبه 193 .
22) همان، نامه 31 .
23) محمدباقر مجلسى، پيشين، ج 71، ص 402 .
24) انعام/79 .
25) انعام/162 .
26) مرتضى مطهرى، فلسفه اخلاق، ص 279 .
27) همان، ص 286 .
28) بقره/138 .
29) رضا حقپناه، آزادى اخلاقى، انديشه حوزه، ش 5 .
30) انبيا/73; شمس/8 .
31) جمعه/2 .
32) شيخ عباس قمى، سفينة البحار، ج 1، ص 410 .
33) بقره/30 .
34) احزاب/72 .
35) بقره/33 - 31 .
36) اعراف/172 .
37) اسراء/7 .
38) بقره/24 .
39) ذاريات/56 .
40) اسراء/70 .
41) ر . ك .: ژان پل سارتر، اگزيستانسياليسم و اصالتبشر، ترجمه مصطفى رحيمى، نيلوفر، 1380; ژان پل سارتر، اگزيستانسياليسم يا مكتب انسانيت، ترجمه جواهرى، انتشارات فرخى .
42) ايان باربور، علم و دين، ص 78 .
43) ر . ك .: كاپلستون، تاريخ فلسفه از فيشر تا نيچه، ج 7 .
44) موريس كريستين، ژان پل سارتر، ترجمه منوچهر بزرگمهر، ص 66 .
45) محمد تقى جعفرى، كيهان انديشه، ش 81، ص 71 .
46) همان، ص 389 .
47) مرتضى مطهرى، اسلام و مقتضيات زمان، ج 2، ص 231 .
48) محمدعلى فروغى، سير حكمت در اروپا، ج 3، صص 285 - 278 .
49) شمس/8 .
50) جعفر سبحانى، مجله كلام اسلامى، ش 30، ص 11 .
51) ويل دورانت، لذات فلسفه، صص 90 - 86 .
52) مرتضى مطهرى، اسلام و مقتضيات زمان، پيشين، ص 248 .
53) رضا حق پناه، پيشين .
54) ويليام كى فرانكنا، فلسفه اخلاق، ترجمه هادى صادقى، ص 227 .
55) سيد محمدحسين طباطبايى، الميزان، ج 1، ص 379; مرتضى مطهرى، اسلام و مقتضيات زمان، ج 1، ص 389 و ج 2، ص 231 .
56) مقام معظم رهبرى، 12/6/82 .
57) رهبر معظم انقلاب، 12/6/77 .
58) نقد و نظر، سال چهارم، ش 2 - 1، ص 341 .
59) مرتضى مطهرى، حكمتها و اندرزها، ص 29 .
60) جاثيه/23 .
61) عبدالواحد التميمى الآمدى، غررالحكم، ص 498 .
62) قصص/50 .
63) نهجالبلاغه، ترجمه فيض الاسلام، ص 119 .
64) عبدالواحد التميمى الآمدى، پيشين، ص 292 .
65) امام خمينى، چهل حديث، ص 147، شرح حديث دهم .
66) مرتضى مطهرى، حكمتها و اندرزها، ص 38 .
67) محمدباقر مجلسى، پيشين، ج 67، ص 65 .
68) نهجالبلاغه، حكمت 211 .
69) همان، حكمت 133 .
70) رضا حقپناه، پيشين .
71) فهرست غرر الحكم، ص 187 .
72) نهجالبلاغه، خطبه 222 .
73) برتراند راسل، تاريخ فلسفه، ج 3، ص 216 .
74) همان، ص 491 .
75) مرتضى مطهرى، سيرى در نهجالبلاغه، ص 184 .
76) مرتضى مطهرى، انسان كامل، صص 327 - 326 .
77) همان .