آزادى معنوى در اسلام

پدیدآورسیدحسین اسحاقی

نشریهفصلنامه رواق اندیشه

شماره نشریه27

تاریخ انتشار1388/01/26

منبع مقاله

کلمات کلیدیماه

share 2711 بازدید
آزادى معنوى در اسلام

سيد حسين اسحاقى
چكيده

در اسلام آزادى اجتماعى بدون آزادى اخلاقى و معنوى ميسر نيست; اسلام پس از آن كه، آزادى را يك حق مسلم و يك موهبت الهى براى همه مى‏داند، آزادى از هوا و هوس را مهمتر از هر آزادى ديگر مى‏داند; زيرا حيات روح، مهمتر از حيات جسم و تن است . پيامبران نيز مناديان آزادى از اسارتهاى درون و بيرون هستند و با آمدن آنان غل و زنجيرهاى زمين‏گير كننده از گردن آدمى برداشته مى‏شود، استعدادهايش شكوفا و به سوى كمال و معنويت پيش مى‏رود .
اين مقاله، مبناى آزادى معنوى را اعتقاد به توحيد، نبوت، معاد و كرامت انسانى شمرده و توحيد را مبناى تخلق به اخلاق الله مى‏داند . بر اساس آموزه‏هاى وحيانى، انسان موحد تن به عبوديت غير نمى‏دهد و هيچ‏گاه برده و اسير ديگران نمى‏شود و در همه حال سعى دارد خود را از بند طواغيت درون و بيرون برهاند، اما در برابر اين آموزه‏هاى انسان‏ساز، انسان‏شناسى غربى، جوهره و ماهيت انسان را، استعدادها و غرايز دنيوى او دانسته و حتى عقلانيت و تجربه را دو ابزار براى رسيدن به خواسته‏ها و اميال آنان مى‏شمارد و نتيجه اين روند جز آزادى مطلق و غريزه محورى نمى‏تواند باشد .

آزادى معنوى، اهميت و جايگاه آن در اسلام

آزادى معنوى آن است كه انسان، قوا و غريزه‏هاى خود را مهار كند و در بند غضب، حرص، طمع، جاه‏طلبى و افزون خواهى نباشد . انسانى آزاد است كه بتواند بر قواى خود مسلط باشد و اسير بتهاى درونى خود نشود . اين آزادى از مقدسترين نوع آزادى و هدف مهم انبياست . در حقيقت آزادى معنوى، نوع خاصى از آزادى است و در واقع آزادى انسان از قيد و اسارت خويشتن مى‏باشد . اساسا انسان يك موجود مركب و داراى قوا و غرايز گوناگونى است; در وجود انسان هزاران قوه نيرومند هست; انسان، شهوت، جاه‏طلبى و افزون‏طلبى و در مقابل، عقل، فطرت و وجدان اخلاقى دارد . انسان از نظر معنا، باطن و از نظر روح خود ممكن است آزاد و يا برده و بنده باشد; يعنى، ممكن است انسان بنده حرص، اسير شهوت، خشم و افزون‏طلبى خودش باشد و يا از همه اينها آزاد باشد . با اين بيان، واضح است كه بزرگترين برنامه انبيا، «آزادى معنوى‏» مى‏باشد، تا انسان از بند همه اسارتهاى نفسانى آزاد و متخلق به اخلاق الهى گردد، در حقيقت وارهيدن از هواهاى نفسانى زمينه اتصاف به اخلاق فاضله را فراهم مى‏آورد .
يكى از نقاط تمايز آزادى در فرهنگ اسلامى، تاكيد بر آزادى معنوى و آزادى درونى در كنار آزادى اجتماعى است; حتى آزادى معنوى در شيوه تلقى و رفتار مسلمانان در باب آزادى اجتماعى و اهداف انسانى در رسيدن به كمال و حفاظت از حقوق جامعه و پايمال نشدن آن حقوق، تاثير خواهد داشت . به همين جهت‏بايد نسبت ميان آزادى معنوى و آزادى اجتماعى را آشكار كرد و جايگاه هر كدام را شرح داد .
انسان همان‏طور كه از نظر اجتماعى ممكن است اسير قدرتمندان و زورگويان باشد و در زندان مستبدان نتواند انديشه خود را شكوفا كند يا سخن خود را بگويد يا اراده خود را اعمال نمايد، ممكن است اسير شهوت، خشم، آز و كينه درونى هم باشد . در حالى كه آزاديهاى اجتماعى، انسان را از ناحيه ديگران رهايى مى‏بخشد و سلب اختيار، موانع رشد و تكامل بيرونى را برطرف مى‏كند، آزادى درونى نيز موانع درونى او را برطرف مى‏نمايد . انسان ممكن است از درون و يا بيرون به بند كشيده شود . فيلسوفان و متفكران اجتماعى عموما به آزادى اجتماعى و آزادى بيرونى اهميت داده‏اند و از آزادى انسان از قوا و قدرتهاى درونى كمتر سخن گفته‏اند . متفكران غربى درباره آزادى، سخن بسيار گفته‏اند و همواره بر آزادى انسان از موانع بيرونى تاكيد كرده‏اند، در حالى كه اگر آزادى درونى نباشد آزادى بيرونى هم به معناى صحيح و كامل آن هيچ‏گاه تحقق پيدا نخواهد كرد .
شهيدمطهرى در اين باره مى‏نويسد:
«آزادى اجتماعى بدون آزادى معنوى ميسر و عملى نيست . درد امروز جامعه بشرى از آن جهت است كه بدون آزادى معنوى به سراغ آزادى اجتماعى مى‏رود . تا آزادى معنوى را در جامعه كمال ندهيم، آزادى اجتماعى تضمين بخش نيست; آزادى معنوى تنها از طريق نبوت انبيا، دين، ايمان و ارزشهاى اخلاقى حاصل مى‏گردد . انبيا معتقد به هر دو آزادى بوده‏اند .
اين جمله قرآن شريف در سوره آل‏عمران آيه 64 كه مى‏فرمايد:
«قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمة سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله‏»
بگو اى اهل كتاب بياييد بر سخنى كه ميان ما و شما يكسان است‏بايستيم كه جز خدا را نپرستيم و چيزى را شريك او نگردانيم و برخى از ما برخى ديگر را به جاى خدا، به خدايى نگيرد .
ناظر به هر دو جهت است; زيرا اولا، پرستش خداى يگانه را مطرح مى‏سازد و ثانيا، قبول نكردن اربابى و آقايى هر كس جز خدا را تاكيد مى‏كند .» (2)
ممكن است‏بشر آزادى اجتماعى داشته باشد ولى آزادى معنوى نداشته باشد . بشرى كه اسير شهوت، خشم، غضب، حرص و آز است، چگونه مى‏تواند حقوق ديگران را محترم بشمارد؟ ممكن است قوانين، او را نسبت‏به احترام به افراد ملت محكوم كند، اما تجربه نشان داده كه او نمى‏تواند حامى و مدافع حقوق ديگران باشد; او نمى‏تواند حقوق مردم خارج از كشور خود را محترم بشمارد . بشر برده حرص، آز، شهوت و خشم، چگونه مى‏تواند آزادى اجتماعى را پاسدار باشد و به حريم ديگران تجاوز نكند؟ چگونه مى‏توان تضمين كرد كه با لطايف الحيل حقوق مردم را پايمال نكند؟ گاهى در لباس دين و گاهى با علم و حقوق بشر مردم را اسير خود مى‏سازد و اسم آن را دفاع از آزادى مى‏گذارد . جامعه‏هايى كه بردگى را لغو كردند، آيا واقعا بردگى از اين جامعه‏ها رخت‏بربست‏يا چون ديگر بردگى براى آنها منافع گذشته را نداشت و مى‏توانستند با شكل جديدى ديگران را استثمار كنند ظاهرا بردگى را تغيير دادند؟ بشر چون سودطلب است، از هر وسيله‏اى براى نفع خود استفاده مى‏كند; اگر نتواند از راهى سود به دست آورد، در جستجوى راه ديگر و شيوه جديدترى مى‏رود .
به اين دليل است كه در اديان الهى به هر دو جنبه اشاره شده و اتفاقا بر آزادى معنوى و درونى بيشتر تاكيد شده است . در اين راستا در مرحله نخست، تعبيرات مختلفى آمده است كه انسان بايد شخصيت‏خود را درك كند و موقعيت‏خود را بشناسد و بداند كه هيچ‏گاه برده و اسير ديگران آفريده نشده است . اميرمؤمنان در جمله‏اى مى‏فرمايد:
«لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا .» (3)
يعنى: بنده ديگران مباش كه خدا تو را آزاد قرار داده است .
و يا در روايتى امام‏صادق عليه السلام فرموده است:
«ان الله تبارك و تعالى فوض الى المؤمن اموره كلها و لم يفوض اليه ان يكون ذليلا .» (4)
يعنى: خداوند اختيار تمام كارهاى مؤمن را به خودش واگذار كرده ولى اختيار خوار كردن خويش را به او نداده است .
امام على عليه السلام نيز در اين زمينه مى‏فرمايد:
«اكرم نفسك عن كل دنية و ان ساقتك الى الرغائب فانك لن تعتاض بما تبذل من نفسك عوضا و لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا .» (5)
يعنى: از كرامت نفس خود محافظت فرما و از هر زبونى و پستى پرهيز كن، هر چند آن پستى وسيله رسيدن به خواسته‏ها باشد; زيرا در برابر آنچه از سرمايه شرافت و كرامت نفس خود مى‏دهى، چيزى به دست نخواهى آورد; بنده ديگران مباش كه خداوند تو را آزاد قرار داده است .
از جنبه ديگر، در اين تعليم احاطه بر نفس و كنترل بر غريزه‏ها، آزادى و رهايى از بند عبوديت‏شهوات شمرده شده است .
در روايتى آمده است:
«من ترك الشهوات كان حرا .» (6)
يعنى: كسى كه از شهوات خود را بازداشت آزاد است .
يا در جايى ديگر آمده است: رهايى و كنار زدن شهوات مايه آزادى است . (7)
قرآن كسى كه خود را اسير هوا و هوسها كند، بنده مى‏شمارد و در آيه 23 سوره جاثيه مى‏فرمايد:
«ا فرايت من اتخذ الهه هواه‏»
يعنى: آيا ديدى آن كس را كه هوا و هوسهاى خود را خداى خود گرفت .
اهميت اين آزادى آنچنان است كه قرآن كريم يكى از هدفهاى بعثت پيامبران را رهايى انسان از بند و زنجيرهايى مى‏داند كه بر وجود او سنگينى مى‏كند . از اين رو، در آيه 157 سوره اعراف مى‏فرمايد:
«و يضع عنهم اصرهم و الاغلال التى كانت عليهم‏»
يعنى: بارهاى سنگين و زنجيرهايى را كه بر گردن آنهاست‏برمى‏دارد .
بنابراين، نمى‏توان اين آزادى را دست كم گرفت و اهميت آن را در سلامت فرد، جامعه و تضمين اهداف اجتماعى اسلام، كوچك شمرد .

آزادى معنوى در قرآن و روايات

دين اسلام براى انسان، هم حق حيات و زندگى قائل است و هم حق آزادى; ولى آزادى را مقدمه حيات برين انسانى مى‏داند . همه آزاديهاى انسان، براى دستيابى به حيات مادى و معنوى شايسته اوست; به همين دليل، وى نيازمند آزادى مى‏باشد و براى رسيدن به اين آزادى، بايد خود را از بند هوسها برهاند . همه انسانها در گرو رفتار خود مى‏باشند و تنها كسانى از قيد اين گروگان‏گيرى آزادند كه در صف «اصحاب يمين‏» و نيك كرداران با ايمان قرار گيرند .
«كل نفس بما كسبت رهينة ا الا اصحاب اليمين‏» (8)
اكنون بايد ديد كه «اصحاب يمين‏» چگونه خود را از اين وامدارى رهانيده‏اند .
پاسخ اين سؤال را مى‏توان در سخن پيامبرگرامى صلى الله عليه و آله در آخرين جمعه ماه شعبان يافت كه خطاب به مردم فرمودند:
«ان انفسكم مرهونة باعمالكم ففكوها باستغفاركم .» (9)
يعنى: (اى انسانها!) جانهاى شما در بند اعمالتان است; پس جانهاى خود را به وسيله طلب آمرزش از خدا، آزاد سازيد .
از اين رو، آزادى حقيقى انسان در اين است كه با استغفار، خود را از بند گناهان گذشته آزاد سازد و با ايمان و عمل صالح، در زمره «اصحاب يمين‏» در آيد . اين آزادى معنوى است كه مى‏تواند مقدمه حيات اصيل انسانى باشد; و «فك رقبه‏» (10) و آزادسازى حقيقى انسان، همين است .
اسلام، براى انسانها بيان نموده كه داراى دو حق حيات و آزادى‏اند، ولى اين نكته را نيز فهمانده است كه حيات روح، مهمتر از حيات جسم و تن مى‏باشد و آزادى معنوى و درونى، برتر از آزادى بيرونى و اجتماعى، و سبب و منشا آن است .
روح انسان، وقتى زنده است كه از بردگى شهوت و غضب برهد و عبد و پرستشگر هوايش‏نباشد . اگر انسان بگويد: «هر چه مى‏خواهم، مى‏كنم‏» ، «هر جا بخواهم، مى‏روم‏» ، «هر چه دوست دارم، مى‏خورم‏» ، «هر گونه كه ميل داشته باشم، زندگى مى‏كنم و هيچ قيد و بندى ندارم‏» ، چنين شخصى، روح و جان خود را برده و اسير شهوت قرار داده و فطرت خود را زنده به گور كرده است، چنان كه خداى متعال مى‏فرمايد: «قد خاب من دساها» (11) و در حقيقت، حيات انسانى خود را از دست داده است و در زمره مردگان درآمده و «ميت الاحياء» (12) گشته است .
به همين دليل، قرآن كريم، مؤمنان را زنده مى‏داند و كافران را مرده معرفى مى‏نمايد . در سوره مباركه «يس‏» چنين مى‏فرمايد:
«ان هو الا ذكر و قرآن مبين ا لينذر من كان حيا و يحق القول على الكافرين‏» (13)
در اين آيه كريمه، خداى سبحان بين انسان زنده و فرد كافر، تفاوت قائل شده و مى‏فرمايد: قرآن براى انذار و بيم دادن به زندگان نازل شده و براى كافران، سبب اتمام حجت است . اين سخن بدان معناست كه انسانها دو گروهند; برخى زنده‏اند و انذار مى‏پذيرند و برخى كه انذار نمى‏پذيرند، كافرند . از اين تقابل، روشن مى‏شود كه مؤمنان انذار پذيرند و كافران انذارناپذير و مرده‏اند; زيرا حيات انسانى انسان، به فطرت توحيدى اوست و اگر اين فطرت توحيدى در زير خاك طبيعت، شهوت و غضب مدفون شود، انسان، حيات انسانى‏اش را از دست مى‏دهد و مى‏ميرد; اگر چه از حيات حيوانى و طبيعى بهره‏مند است . به همين دليل، خداى سبحان درباره سياه قلبان كافر، به پيامبرگرامى خود مى‏فرمايد:
«و ما انت‏بمسمع من في القبور» (14) «انك لا تسمع الموتى و لا تسمع الصم الدعاء اذا ولوا مدبرين ا و ما انت‏بهادي العمي عن ضلالتهم ان تسمع الا من يؤمن بآياتنا فهم مسلمون‏» (15)
يعنى: تو نمى‏توانى اهل قبور را شنوا كنى; تو نمى‏توانى مردگان را شنوا كنى! تو نمى‏توانى كران را كه از گفتارت روى مى‏گردانند شنوا كنى و تو نمى‏توانى كوران را از ضلالت، به سوى نور هدايت كنى; تو فقط مى‏توانى مؤمنان به آيات ما را به حق و حقيقت‏شنوا كنى و ايشانند كه تسليم امرند .
آنچه از قرآن كريم درباره عبادت انسانها بر مى‏آيد، اين است كه كاملترين و برجسته‏ترين وصف براى انسان، همان است كه او، بنده خداوند باشد; زيرا انسان و ساير موجودات، مخلوق خدايند و هر موجود مخلوقى، عبد خالق خود مى‏باشد و عقل به اين بوديت‏حكم مى‏كند; خداوند، وقتى مى‏خواهد عبادت الهى را در قرآن طرح كند، براهين عقلى بر آن اقامه مى‏كند و خطابش به «اولى الالباب‏» و «ذوى العقول‏» است . قرآن كريم كسانى را كه از عبادت خداوند سرباز مى‏زنند، «سفيه‏» مى‏داند:
«و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه‏» (16)
عقل، حكم مى‏كند كه هر مخلوقى، بايد مطيع خالق خود باشد و هر معلولى، مطيع علتش . كمال هر موجودى، در اين است كه از نظام تكوين پيروى كند و چون از اين مسير و هدف آن اطلاع كاملى ندارد، خداوند بايد او را راهنمايى كند . انسان، با پديده‏هاى جهان در ارتباط است، ولى درباره حقيقت‏خود، حقيقت جهان و نيز درباره كيفيت ارتباط انسان با جهان، آگاهى زيادى ندارد و همين امر، ضرورت راهنمايى از سوى خداى دانا و عالم مطلق را مشخص مى‏سازد .
اگر انسان، خالقيت‏خداوند را دريافت و آگاهى او از همه شؤون زندگى و هستى انسان و جهان را پذيرفت و در عمل نيز عبد مطيع خداوند بود، آنگاه به بهترين كمال خود مى‏رسد . از اين رو، خداى سبحان، مهمترين كمالى را كه در قرآن مطرح مى‏فرمايد، همين عبوديت انسانى است . قرآن كريم، هم اسرا و عروج انسان كامل را بر اساس عبوديت او مى‏داند: «سبحان الذي اسرى بعبده‏» (17) و هم نزول وحى و كتاب الهى را بر مدار عبوديت وى ياد مى‏كند: «الحمد لله الذي انزل على عبده الكتاب‏» (18) ; «فاوحى الى عبده ما اوحى‏» (19) و علاوه بر شريعت و علوم ظاهر، خداى سبحان، پيامبرى مانند خضر عليه السلام را كه از «علم لدنى‏» طرفى بسته و بر اساس «باطن‏» حكم ولايى مى‏كند، عبدى مى‏داند كه به وسيله عبوديتش به اين مقام رسيده است: «فوجدا عبدا من عبادنا» (20)
بنابراين، اگر انسانى خضر راه مى‏شود و اگر انسان مقربى، خاتم پيامبران الهى مى‏گردد، همگى به دليل عبوديت و بندگى خداوند است .
عبوديت انسان براى خداوند، او را نسبت‏به غير خداوند آزاد مى‏سازد و پس از آن، هرگز برده و بنده درون و بيرون خود نخواهد بود . فطرت توحيدى انسان، دو چيز را فتوا مى‏دهد: يكى بنده خدا بودن و ديگرى آزاد از غير او گشتن; زيرا اگر انسان، عبد محض خالق خود باشد و عبوديت‏خويش را به خداوند اختصاص دهد، بى شك زمينه‏اى براى عبوديت و بندگى غيرخدا نمى‏ماند و اگر انسان، خداوند را به بزرگى و عظمتش دريافت، همه چيز براى او كوچك و بى‏مقدار مى‏شود; چنان‏كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در خطبه متقين مى‏فرمايد:
«عظم الخالق فى انفسهم فصغر ما دونه فى اعينهم .» (21)
يعنى: خالق، به عظمتش در جانهاى متقين جلوه‏گر مى‏شود و در نتيجه، هر چه غير خداست، در چشمان آنان كوچك مى‏گردد .
اميرالمؤمنين عليه السلام خطاب به فرزندش امام مجتبى عليه السلام مى‏فرمايد:
«و لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا .» (22)
يعنى: بنده جز خدا مباش; زيرا خداوند تو را آزاد آفريده است .
و به همين دليل، امام على عليه السلام، عزت و افتخار خويش را در عبوديت‏براى او مى‏بيند:
«الهى كفى بى عزا ان اكون لك عبدا و كفى بى فخرا ان تكون لى ربا . (23) »
يعنى: خدايا! مرا اين بزرگوارى بس است كه بنده توام و اين افتخار مرا بس كه تو پروردگار منى .
توحيد كامل آن است كه انسان تنها خدا را مطاع، قبله، جهت‏حركت و ايده‏آل خود قرار دهد و هر مطاع و قبله ديگر را طرد كند، چنان كه ابراهيم عليه السلام فرمود:
«وجهت وجهي للذي فطر السماوات و الارض حنيفا و ما انا من المشركين‏» (24)
خداوند به بالاترين اسوه اخلاقى بشر حضرت محمد صلى الله عليه و آله چنين تعليم مى‏دهد:
«قل ان صلاتي و نسكي و محياي و مماتي لله رب العالمين‏» (25)
اين آيه براى همه ابعاد زندگى رهنمود دارد و مى‏آموزد كه تمام تلاشها از جمله اعمال اخلاقى بايد جهت الهى داشته باشند . «خداشناسى و توحيد چنان كه پايه دين است (اول الدين معرفته)، سنگ اول انسانيت و اخلاق نيز هست و انسانيت‏بدون آن معنى ندارد .» (26) اين شناخت پشتوانه همه مفاهيم و ارزشهاى اخلاقى است و اخلاق منهاى آن مثل اسكناس بى‏پشتوانه است . (27)
توحيد، مبناى تخلق به اخلاق الله است كه «تخلقوا باخلاق الله .» به آن اشاره دارد . قرآن از اين اخلاق الهى و توحيدى به صبغه خدايى تعبير مى‏كند:
«صبغة الله و من احسن من الله صبغة‏» (28)
اين صبغه، حيات‏فردى‏و اجتماعى‏مسلمان‏را در برگرفته‏و هيچ رفتارى بى‏توجه‏به‏مبدا، كمال‏نيست . (29)

مبانى آزادى معنوى در اسلام

الف) اعتقاد به توحيد

در اسلام خداشناسى و توحيد، بنياد اخلاق و معنويت است . اين پرسش كه چرا بايد نيك بود، از پرسشهاى بنيادى در اخلاق مى‏باشد . حكما كوشيده‏اند تا اثبات نمايند كمال انسان در نيك بودن و روى آوردن به خير است; اما از نظر اسلام بدون پذيرش خدا، نه انسانيت معنى دارد و نه نيك بودن و اخلاقى بودن . حس اخلاقى چيزى جز حس خداشناسى نيست; اين حس در سرشت انسانها نهفته است و در وجدان انسان ريشه دارد و اين وجدان از الهامهاى خداشناسانه انسان مايه مى‏گيرد . طبق تصريح قرآن، نيكيها غالبا به واسطه پيامبران و گاه بى‏واسطه به انسان الهام مى‏گردد . (30)
پس اولا، اخلاقى و معنوى بودن; يعنى خداشناس بودن و اعتقاد به توحيد داشتن . ثانيا، انسان تنها به خاطر خدا و از پرتو ايمان و اعتقاد به خدا، نيك مى‏شود و نيكى مى‏كند، وگرنه، اگر خدا نباشد، هر كارى مجاز خواهد بود .
لازمه ايمان به خداوندى زنده، بينا، شنوا و نزديكتر از رگ گردن به انسان، خدايى شدن و تلاش براى پيداكردن خلق و خوى موردنظر اوست . هدف نهايى در اين بينش، قرب به خدا، جلب رضاى او، حب شديد او و تشرف به فيض لقاى الهى و نظر به وجه الله است .
همه ويژگيهاى اخلاقى چون امانتدارى، عزت، غيرت، عدالت و بشر دوستى، ثمره اين هدف اصيل و برآيند اين اعتقاد بنيادينند .

ب) اعتقاد به نبوت

دومين پايه آزادى معنوى در اسلام، اعتقاد به نبوت و وحى است . وحى مبناى آراسته شدن به فضايل وحيانى و الهى و ارزشهايى است كه انسان با عقل خويش قادر به درك آنها نيست . انسان با انديشه خود همه رذايل و فضايل اخلاقى را نمى‏تواند دريابد; خداوند با ارسال پيامبران، راه رسيدن به كمال، ارزشها و ضد ارزشها را به انسان مى‏آموزد .
از آنجا كه پاكيها و محسنات اخلاقى، نقش اساسى در صعود انسان به سوى كمال دارند، اخلاق، پاكيزگى نفس و اصلاح درون، سرلوحه كار پيامبر قرار گرفته است; قرآن مى‏فرمايد:
«هو الذي بعث في الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة‏» (31)
پيامبراكرم صلى الله عليه و آله نيز هدف بعثت‏خود را تكميل اخلاق معرفى نموده‏اند:
«بعثت لاتمم مكارم الاخلاق .» (32)

ج) اعتقاد به معاد

سومين پايه نظام معنوى اسلام، اعتقاد به معاد است . آخرت باورى مبناى آراسته شدن به صفات ماندگار و جاودانه مى‏باشد . از آنجا كه خود آخرت، حياتى جاويد است، انسان بايد متناسب با آن، صفاتى را كسب كند كه او را جاودانه سازد; زيرا انسانها در قيامت‏بر طبق خصلتهاى اكتسابى روحى، محشور مى‏گردند و هر چه اين صفات برتر باشند، ماندگارى او بيشتر است .
اعتقاد به معاد سير اخلاقى را بى‏كرانه مى‏سازد; با اين باور، سفر آسمانى و معراج اخلاقى انسان نقطه پايان ندارد; نه عطش كمال‏جويى وى پايان مى‏پذيرد و نه لذت تكامل اخلاقى به نقطه‏اى ختم مى‏شود . معاد به باور مسلمان، منزلى است كه با ملاحظه آن، بسيارى از كارها را خودبه‏خود ترك مى‏كند يا انجام مى‏دهد . مهمترين ضامن عمل به دستورات اخلاقى، همين باور است .
اعتقاد به معاد، منشا همه آزاديهاى واقعى است; به انسان آزادى معنوى مى‏بخشد، او را از اسارت و بندگى هواى نفس مى‏رهاند و راه را براى تخلق به اخلاق جاودانه و زندگى هميشگى فراهم مى‏كند .

د) كرامت انسانى

چهارمين و آخرين مبناى آزادى معنوى در اسلام، كرامت انسان است . تكريم انسان مبناى آراسته شدن به خلق و خوى انسانى و برخوردارى از ويژگيهاى خاص انسان با توجه به تعقل، تفكر، اراده و اختيار اوست . در فرهنگ اسلامى، انسان خليفه خدا بر روى زمين، (33) حامل امانت الهى (34) و داراى بالاترين ظرفيت علمى ممكن، (35) فطرتى خدا آشنا، (36) كرامت و شرافت ذاتى (37) است كه نعمتهاى زمين براى او آفريده شده است (38) و او براى پرستش خداوند . (39)
كرامت در سرشت انسان است، چنان كه خداى متعال مى‏فرمايد: «و لقد كرمنا بني آدم‏» (40) ; اين كرامت، معلول مبارزه‏اى مثبت و معقول با غرايز و هواهاى نفسانى است; زيرا از نظر قرآن همه كمالات بالقوه در انسان وجود دارد و او بايد آنها را به فعليت‏برساند . انسان با داشتن عقل و اراده مى‏تواند سازنده و معمار خود باشد . از اين رو، به حكم عقل، خلقيات او بايد الهام گرفته از انديشه متعالى و در مسير رشد فكرى و پرورش ابعاد مختلف او باشد و به انتخابگرى و بركشيدن بعد ملكوتى وى كمك كند .
بدينسان انتخاب هرگونه عملى كه به اسارت عقل و اراده انسان بينجامد، بر ضد كرامت و مسير رشد اوست .
اين كه قرآن از برگزيدن انسان سخن مى‏گويد، براى آن است كه خود را بشناسد و با خودشناسى احساس شرافت، كرامت و تعالى نمايد و خويشتن را از تن دادن به پستيها برتر شمارد; آنگاه است كه مقدسات اخلاقى و اجتماعى برايش معنى و ارزش پيدا مى‏كند و تمام ابعاد جسمى، روحى، مادى، معنوى، فكرى، عاطفى، فردى و اجتماعى خود را پرورش مى‏دهد .
اكنون با توجه به اين مبانى است كه انسان در جهت تهذيب نفس، قرب به خدا، حركت‏به سمت جاودانه شدن، كرامت و عزت نفس تلاش مى‏كند .
اما عملكرد انسان غربى از جهان‏بينى وى جدا نيست و داراى اصولى است كه اساس جهت‏گيريهاى سياسى، فلسفى، علمى و اخلاقى او را تشكيل مى‏دهد . آزادى در رفتار و اخلاق انسان غربى از اين مبانى سرچشمه گرفته و از اين رو به اباحه‏گرى رفتارى انجاميده و جايى براى دين و دستورات آن نمى‏گذارد .
بى‏شك نوع نگرش آدمى به جهان هستى در تعريف آزادى و برداشتى كه از آن دارد، مؤثر است . انديشمندى كه آرا و تفكراتش بر يك جهان‏بينى الهى - دينى استوار است، آزادى را به گونه‏اى همنوا و هماهنگ با جهان‏بينى خود و مغاير با جهان‏بينى مادى تفسير مى‏كند . شگفت نيست كه گروهى از اگزيستانسياليستهاى ملحد، بندگى خداوند و سرنهادن به اوامر و نواهى او را به معناى سلب آزادى بشر مى‏انگارند; چه اين كه خداوند در جهان‏بينى اينان جايگاه و مفهومى ندارد . مكاتب اومانيستى كه اصالت را به انسان داده و انسان محورى را جايگزين خدا محورى كرده‏اند، چگونه مى‏توانند دين‏گرايى و بندگى خدا را عين آزادى بدانند؟ (41)
مهمترين اصل، انسان محورى (Humanism) است . پس از رنسانس آنچه در غرب مطرح گرديد، بيرون راندن دين از صحنه اجتماع، و اعتقاد به اصالت انسان بود . از قرن پانزدهم ميلادى كه اين انقلاب در افكار و اذهان پديد آمد، مركز ثقل انديشه غربى از آسمان به زمين منتقل شد و زادگاه اين انقلاب روم بود . مطابق اين نظر، انسان، مدار و محور همه چيز گرديد و تمام برنامه‏ها و شرايع بايد به نفع او ختم شود وگرنه فاقد اعتبار است . اعتقاد به اصالت انسان، گسستى جدى در سنت مسيحى ايجاد كرد (42) و نتيجه آن باليدن انسان به خود و مقدم داشتن فهم و شناخت‏خود بر فهمهاى دينى گرديد . همين امر موجب تفسير به راى كردن متون دينى و در گام بعدى ادعاى استقلال در وضع قانون و تكليف و بى‏نيازى از شريعت الهى شد . دستاورد نهايى چنين ديدگاهى، نفى روح دينى و وجود خدا و ماوراء الطبيعة بود . نيچه معتقد است كه خدا بويژه خداى مسيحيت، شور، شوق و نشاط را در انسان مى‏ميراند; به عقيده او تصور خدا، دشمن زندگى است . بنا به گفته كاپلستون وى معتقد است:
«نيرومندى و آزادى عقلى و استقلال انسان و دلبستگى به آينده او، خدا ناباورى مى‏طلبد . ايمان نشانه ناتوانى، ترس، تباهى و نگره نفى كننده زندگى است .» (43)
همچنين از نظر ژان پل سارتر، انسان آزاد است و اين آزادى او با فرض وجود خدا و اطاعت او سازگار نيست، چنان كه موريس كريستين در كتاب ژان پل سارتر آورده است:
«قول به آزادى انسان مستلزم اين است كه افراد بشر ملعبه خدايان يا هر قوه ديگرى مساوى خود نيستند، بلكه آزادى مطلق دارند و رها و مستقل و غيرمتعلق و غير مرتبطند .» (44)
در انسان‏شناسى غربى، جوهره و ماهيت انسان، استعدادها و غرايز دنيوى اوست . اين ماهيت، خواسته‏هاى بسيارى را در پى مى‏آورد كه نه تنها طرد برخى از آنها ضرورت ندارد و نبايد از آن پرهيز كرد، بلكه پذيرفتن هر ميل در جاى خود و ارضاى آن قابل بررسى است . حتى عقلانيت و تجربه دو ابزار، براى رسيدن به خواسته‏ها و اميال به شمار مى‏روند; نتيجه اين روند، آزادى مطلق و غريزه محورى است . بر اساس تعريف الحادى، آزادى حق انسان مى‏باشد و آدمى در نوع پوشاك، خوراك، مسكن، عقيده، رفتار و همه جنبه‏هاى زندگى آزاد است . اعتقاد به اومانيسم و قرار دادن انسان به جاى خدا، مساوى با آزادى مطلق، طرد قدرتى مافوق و نيز مساوى با نفى قوانين مقدس و الزام آور است . تنها مانع، عدم مزاحمت‏با حقوق ديگران است; از اين رو، در برخى قوانين غربى آمده است كه فقط مزاحم حقوق ديگران مباش، سپس هر چه مى‏خواهى بكن . اما آيا اين توجيه، مشكل آزادى رفتار بى‏حد و مرز را حل مى‏كند؟
اين سخن به كلى فاقد روح انسانى و امر كردن به تناقضى آشكار مى‏باشد; زيرا مانند اين است كه گفته شود آتش باش، ولى مسوزان; طوفان باش، ولى تخريب نكن; چون وقتى خواهش آدمى رها شود، اولا، از كنترل خارج مى‏گردد . ثانيا، جلوگيرى از خواهش را ضايع شدن حق خود تلقى مى‏كند . (45)
كسى كه تنها به خود اصالت مى‏دهد و حاضر است درباره خود هر كارى، از ميگسارى تا خودكشى را انجام دهد، نمى‏توان او را ملزم به پذيرش حق ديگران كرد; او خود را از هر قانونى رها مى‏داند و محال است كه براى انسانهاى ديگر حق حيات، كرامت و آزادى قائل شود . چنين فردى اصولا مفهوم حق، حكم، كرامت و آزادى را در نمى‏يابد، چه رسد به اين كه آنها را مراعات كند .
در حقيقت، اين اشخاص، تجسمى از تزاحم، تعدى، خيانت و جنايت‏بالقوه‏اى هستند كه كمترين انگيزه، براى به فعليت رسيدن پليديهاى آنان كفايت مى‏كند . (46)
بدين ترتيب اومانيسم غربى پايه و اساس انسان‏شناسى غرب، آزادى رفتارى و اخلاقى او را تشكيل مى‏دهد .

نسبى يا مطلق بودن اخلاق

با توجه به ويژگيهاى انسان از منظر دو مكتب، نسبى يا مطلق بودن اخلاق از نكات مهم و قابل بحث است . بر اساس مبانى اسلام و نگرش اسلام به انسان، ارزشهاى نظام اخلاقى آن مطلق و ثابت هستند . مطلق بودن اين ارزشها، به اين معنى است كه خواست افراد، گذشت زمان و تفاوت مكانها، آنها را دچار تغيير و تبديل نمى‏كند . علت ثبات ارزشها و فضايل، انطباق آنها با فطرت ثابت و تغييرناپذير انسان است . ارزشهاى مطلق اخلاقى و فطرى، اصولى هستند كه عمل به آن تحسين همه جوامع را بر مى‏انگيزد و همه اقوام (در همه زمانها و مكانها) درباره آنها يكسان داورى مى‏كنند; مثلا همه جهانيان در لزوم عمل به اصل امانتدارى، صداقت و عدالت، اتفاق نظر دارند و فرد امين، راستگو و عادل را تحسين و فرد خائن، ظالم و دروغگو را تقبيح مى‏كنند، اين يكسانى قضاوت، نهادينه و فطرى بودن اين اصول را مى‏رساند . بدينسان آشكار مى‏شود كه اخلاق; زمان، مكان و مرز نمى‏شناسد، از اين رو نسبى نيست و مسلمان و غيرمسلمان برايش تفاوتى ندارد .
دگرگونى تمدنها و يا انتقال انسان از قاره‏اى به قاره ديگر در آن تاثير نمى‏گذارد . اخلاق از بعد ملكوتى و برجسته انسان سرچشمه مى‏گيرد، به اين جهت هر گزاره‏اى كه بر آن عرضه مى‏كنيم در صورت احساس ملايمت، به تحسين و انجام آن فرمان داده و در صورت مغايرت، به تقبيح و جلوگيرى از آن دستور مى‏دهد . سنجش زيبايى يا زشتى يك كار بر محور تمايلات شخصى يا اغراض نوعى نيست; چرا كه در اخلاق، شخص و نوع مطرح نيست تا خواست و اغراض او محور سنجش باشد، بلكه خود گزاره، جداى از فاعل مشخص، مطرح مى‏باشد . (47) برخى از دانشمندان غربى نيز اين نكته را باور دارند . (48)
پيوند اخلاق با فطرت، عامل جاودانگى و ثبات آن بوده و از محدوده زمان، مكان و نژاد خاص بيرون است . امور فطرى در نهاد انسان قرار دارند و خداوند عوامل نيل به كمال و آفات و موانع آن را به او الهام كرده است; «فالهمها فجورها و تقواها» . (49)
هر نوع فكر و عملى كه ريشه فطرى دارد، از قلمرو و سيطره عوامل سه‏گانه جغرافيايى، اقتصادى و سياسى بيرون است; يعنى، ساخته و پرداخته اين عوامل نيست; اگر چه اين عوامل در رشد و شكوفايى يا پژمردگى و ركود آن تاثير بسزايى دارند . (50) از اين رو مى‏توان گفت گزاره‏ها و ارزشهاى اخلاقى پيوسته مطلق بوده و تا انسان بوده و هست، حاكميت‏خود را از دست نخواهد داد . هيچ اصل مهم اخلاقى نمى‏تواند در زمانى زيبا و زمانى ديگر نازيبا باشد .
برخى گفته‏اند نمى‏توان يك طرح اخلاقى براى همه افراد بشر آن هم در همه زمانها ارائه داد; هر طرح و نظام اخلاقى از طرف هر مكتبى (اعم از اسلام و غير آن) عرضه شود بايد به منطقه و زمان خاص محدود شود و نسبت‏به ديگر زمانها و مناطق حجيت ندارد; چرا كه بسيارى از امور رفتارى و اخلاقى دگرگون مى‏شوند; چيزى كه در گذشته زشت‏بوده، امروزه ممكن است پسنديده شود، يا چيزى امروز ممكن است رواج داشته باشد، ولى در آينده ناپسند شمرده شود . (51)
پاسخ اين است كه اين افراد ميان آداب و اخلاق فرقى نگذاشته‏اند; آنچه متغير است آداب و رسوم است، نه اخلاق و ارزشهاى اخلاقى; مثلا احترام به ميهمان ريشه فطرى دارد، ولى كيفيت احترام از بخش آداب و رسوم مى‏باشد و نبايد انتظار داشت همه افراد بشر در كيفيت احترام، عملكرد يكسان داشته باشند .
بدينسان اخلاق، خصلتها و ملكاتى هستند كه در نهاد انسان ريشه دارند و در سايه رياضت و كوشش، رشد و نمو مى‏كنند و چنين اصولى نمى‏توانند نسبى باشند; به گونه‏اى كه انسان، نوع‏دوستى يا عدالت را در زمانى زيبا و در زمانى ديگر با فطرت خود ناهماهنگ احساس كند . آرى! رسوم و عادات، امورى قراردادى هستند كه با اتفاق ملتى پديد مى‏آيند و پس از مدتى منسوخ مى‏گردند . (52)
آزادى نيز از امور فطرى و خدادادى است و سركوبى آن و حكم به مجبور بودن انسان نادرست است . اين غريزه بايد تا آنجا رها باشد، كه ديگر خصلتهاى مثبت را سركوب نكند . رشد ساير فضايل اخلاقى در پرتو آزادى معقول و بخردانه است; نمى‏شود تنها همين خصلت را بى‏مهار رها كرد و در سايه آن هر عمل ضد اخلاقى را انجام داد . خود فطرت كه اصول و ارزشهاى اخلاقى را (از نظر زمان، مكان و نژاد) مطلق مى‏داند، حكم مى‏كند كه از نظر رفتار، انسان مقيد به رعايت ديگر امور فطرى است و به بهانه آزادى نمى‏توان كارهاى ضدانسانى را مرتكب شد و توجيه و تحسين نمود . (53)

غرب و نسبى بودن اخلاق

مكاتب غربى، بر نسبى بودن اخلاق استوارند و در آنها، اصول تربيتى و اخلاق (مانند بسيارى از چيزهاى ديگر) مفاهيمى مطلق نيستند، بلكه نسبت‏به زمانها، مكانها و موقعيتها تغيير مى‏كنند . صواب و خطاى اخلاقى در جوامع گوناگون فرق مى‏كند و هيچ ملاك اخلاقى عام و مطلقى كه براى همه انسانها در همه زمانها الزام‏آور باشد، وجود ندارد . (54) نمى‏شود گفت چيزى براى همه وقت و هر جا اخلاق خوب و براى هر جا و همه وقت اخلاق بد است .
نسبيت گرايى اخلاقى مبتنى بر مكتب سقراط است كه پايه اخلاق را عقل مى‏داند و مى‏گويد اخلاق خوب، كارهايى است كه عقل آن را زيبا مى‏داند و اخلاق بد، كارهايى است كه عقل آن را زشت مى‏شمارد . اگر معيار اخلاق، حسن و قبح عقلى باشد، با تغيير تشخيصها و افكار، بايد اخلاق هم تغيير كند .
باور به نسبى بودن اخلاق، در واقع اخلاق را بى‏اثر مى‏سازد; از اين رو به شدت مورد انكار انديشمندان اسلامى قرار گرفته است . (55) اعتقاد به نسبى بودن اخلاق باعث افول و نابودى فضايل اخلاقى در جوامع غربى شده است . راستگويى و نوع‏دوستى را تا آنجا كه به منافع قدرتهاى بزرگ آسيب نرساند مجاز مى‏شمارند، همچنان كه نتيجه آن، آزادى نامحدود و مطلق است .
«در ليبراليسم غربى چون حقيقت و ارزشهاى اخلاقى نسبى‏است، لذا آزادى نامحدود است . چرا؟ چون شما كه به يك سلسله ارزشهاى اخلاقى معتقديد، حق نداريد كسى را كه به اين ارزشها تعرض مى‏كند ملامت كنيد، چون او ممكن است‏به اين ارزشها معتقد نباشد . بنابراين، هيچ حدى براى آزادى وجود ندارد; يعنى از لحاظ معنوى و اخلاقى هيچ حدى وجود ندارد، منطقا آزادى نامحدود است . چرا؟ چون حقيقت ثابتى وجود ندارد; چون به نظر آنها حقيقت و ارزشهاى اخلاقى نسبى است .» (56)
از انديشه نسبيت‏گرايى مى‏توان چونان عذرى براى قصور و تقصير در وظيفه مبارزه با ظلم و منكرات استفاده كرد و بلكه بسيارى از منكرات (مانند همجنس‏گرايى) را توجيه نمود . (57) افول دين و ناديده انگاشتن حقيقت هستى، سبب تمايل شديد به نسبيت‏گرايى شده است . به گفته داستايوفسكى اگر خدا نباشد، همه چيز مجاز است . (58)
سرچشمه فرسايش اخلاق دينى و گرايش به آزادى مطلق در غرب نيز، نه در ماديت فلسفى، بلكه در ساختار جامعه مدرن ليبرال نهفته است . حذف حاكميت‏خدا و وابسته كردن اخلاق به عادات، اميال و فرهنگها، پيامدى جز تباهى و فرسودگى اخلاقى ندارد .

نتيجه آزادى اخلاقى در اسلام

در اسلام اصولا آزادى اجتماعى بدون آزادى اخلاقى و معنوى ميسر نيست . آزادى اخلاقى، بريدن خاطر از وابستگى به ماسوى الله است; «چيزى كه تو در بندآنى، بنده آنى .»
در واقع، آزادى منفى (آزادى از) گام نخست‏براى رسيدن به آزادى مثبت (آزادى براى) مى‏باشد; يعنى، با آزادى از قيود دنيوى، راه آزادى براى تهذيب نفس و تزكيه روح باز مى‏شود . انسان دو گونه غرايز دارد: شهوت، حرص و طمع; عقل، فطرت و وجدان اخلاقى . گاه انسان از درون بنده حرص، اسير شهوت و خشم است و گاه روحش آزاد است; يعنى عقل و فطرت خود را از سيطره غرايز طاغى حفظ نموده است . آزاده واقعى كسى است كه خود را از قيد غرايز سركش رهانيده باشد . (59)
بعضى گمان مى‏كنند چون بنده زرخريد نيستند، آزادند، اما در حقيقت‏بنده شكم، شهوت، مال و مقامند و هيچ تسلطى برخود ندارند و معبود خود را هواى خود مى‏دانند; «اتخذ الهه هواه‏» . (60)
حضرت على عليه السلام اين گونه بردگى را بدتر از بردگان و غلامان زرخريد مى‏داند:
«عبد الشهوة اشد من عبدالرق .» (61)
زيرا غلام زرخريد، جسمش برده اما روحش آزاد است، ولى بردگان هوى، از درون اسيرند; مانند پيكرى بى‏روح .
قرآن براى تحقق آزادى معنوى، اكيدا از پيروى هواى نفس نهى مى‏كند . (62)
حضرت على عليه السلام در فلسفه حرمت هواپرستى مى‏فرمايد: «فاما اتباع الهوى فيصد عن الحق .» (63) و نيز فرمود: «اگر هواى نفس را فرمانرواى خود سازيد، شما را كور و كر و پست مى‏كند .» (64)
هواى نفس سيرى‏ناپذير است و اگر اندكى با او همراهى شود، انسان را به چندين مفسده ديگر گرفتار مى‏كند . (65) اسير نفس شدن در واقع اسير بدترين دشمن شدن است . نفس، سركش است و به بدى فرمان مى‏دهد; آزاد شدن از دام نفس، هم شدنى است و هم دشوار; تنها نيرويى كه راه كنترل بر اين دشمن را مى‏آموزد، دين است . (66) دين با رياضت صحيح و تحت پرورش قراردادن نفس، غرايز را تعديل مى‏كند، از اين رو، مجاهده با نفس در دين، جهاد اكبر خوانده شده است . (67)
شهوت و غضب كه ابزار خوبى براى روح انسانند، اگر تربيت نشوند و تحت كنترل عقل در نيايند، به دليل اشتهاى بى‏حد و حصرى كه دارند، در اولين قدم، روح انسان را به بردگى خود درمى‏آورند; هواى نفس، امير مى‏شود و عقل انسان، اسير مى‏گردد: «كم من عقل اسير تحت هوى امير .» (68) حضرت على عليه السلام در كلمات قصار نهج‏البلاغه فرموده‏اند:
«الدنيا دار ممر لامقر و الناس فيها رجلان: رجل باع فيها نفسه فاوبقها و رجل ابتاع نفسه فاعتقها .» (69)
يعنى: دنيا دار مرور و گذشتن است نه خانه قرار، ثبات و ماندن; و در اين دنيا، مردم دو گروهند، گروهى جان خود را به هوا و هوس مى‏فروشند و خود را به هلاكت مى‏اندازند و گروهى جان خود را از هوس خريده، حقيقت‏خويش را آزاد مى‏گردانند .
انسانى كه به خود رحم نكرد و در جبهه جهاد اكبر، حقيقت‏خود را به بردگى و بند شهوت و غضب درآورد، عقل و علمش، اسير و خادم هوسش مى‏گردند و اگر بخواهد مثلا شهرى را ويران كند، همه ره‏آوردهاى علمى، دانش و تحصيلات او، دست‏به دست هم مى‏دهند تا خواسته چنين شهوتى را برآورده سازند; ابزارى مى‏سازند تا او بتواند هر آنچه را كه مى‏خواهد به آتش كشد و هر آن‏كه در مقابلش ايستاد، نابود سازد . چنين شخص هواپرستى، اگر دين خدا و انبياى الهى را نيز مانع هوس خود ببيند، براى خاموش نمودن آن، با همان ابزار علم و عقل به جنگ پيامبر مى‏رود و سعى مى‏كند كه مذهب، دين، شريعت و منهاج آنان را نسخ و مسخ سازد .
در اين جدال درونى هر كس بر نفس خود غالب آيد، رهايى يافته است . اگر انسان در مرحله اول نتواند خود را كنترل نمايد، تمايلات نفسانى بر او مسلط شده و سرانجام نيروى مقاومت در برابر گناه را از دست‏خواهد داد . (70)
حضرت على عليه السلام مى‏فرمايد: پيش از آن كه تمايلات نفسانى به تجرى و تندروى عادت كند با آنها بجنگ; زيرا اگر تمايلات سركش در تجاوز و خودسرى نيرومند شوند، فرمانرواى تو شده و تو را به هر سو كه بخواهند مى‏برند و در نتيجه تاب مقاومت در برابر آنها را از دست‏خواهى داد . (71)
آزادگان واقعى از آن جهت‏با نفس به مبارزه برخاسته‏اند كه نيازها را تقليل داده و به همان نسبت، خود را از قيد و اسارت اشيا و اشخاص رها سازند . اين آزادگى و خلق و خوى، شورشى است عليه زبونى در برابر لذتها، طغيانى است عليه عجز و ضعف در برابر لذتها و حاكميت ميلها، عصيان و سرپيچى‏اى است عليه بندگى دنيا و نعمتهاى آن .
اين آزادگى رهايى از درون و ميلها و وابستگيهاست . با به دست آمدن اين روحيه، انسان مى‏تواند با دنيا و دنياطلبان برخوردى آگاهانه داشته باشد و رهرو امام‏على عليه السلام باشد كه فرمودند: «ما لعلى ونعمة يفنى و لذة لا تبقى .» (72) و از سوى ديگر كوچكترين بى‏عدالتى را تحمل نمى‏كرد .
اساس انديشه ليبراليسم غربى از نظر اخلاقى، لذت‏طلبى است . هر چيزى كه براى فرد انسانى ايجاد لذت كند اخلاقى و عملى كه موجب رنج گردد خلاف اخلاق است .
تفكر اخلاقى ليبراليسم را جان لاك پى‏ريزى و بنتام تكميل كرد . جان لاك مى‏گويد:
«سعادت به معناى تام كلمه عبارت است از حداكثر لذتى كه حصولش از ما ساخته باشد .» (73)
نظر بنتام نيز مشابه جان لاك است . وى در تعريف اخلاق مى‏گويد: عملى نيكوست كه متضمن نفع و لذت بيشتر باشد . (74)
از نظر آنها اخلاقى بودن پس از عمل مشخص مى‏شود; از اين رو ملاك معقولى براى دست زدن به كارى يا ترك آن وجود ندارد . و به تعبيرى، آزادى از ديدگاه ليبراليسم غربى، به معناى آزادى انسان از قوانين الهى و اسارت او در قيد و بندهاى مادى است .
با اين وصف ليبراليسم غربى در حقيقت منادى گريز انسان از فطرت الهى به سوى خصلتهاى حيوانى است . در اگزيستانسياليسم (اصالت وجود) نيز بيش از هر چيز بر جنبه و ارزشهاى فردى توجه شده و در راس همه، آزادى، اراده و خواست فرد مورد نظر است و هر نوع قيدى ولو تقيد به مدار و راه خاص را بر ضد انسانيت انسان مى‏داند و تنها بر آزادى، بى‏قيدى، تمرد و عصيان تكيه مى‏كند . لازمه اين سخن، هرج و مرج اخلاقى، بى‏تعهدى و نفى هر گونه مسؤوليت است . (75)
به گفته اين مكتب، انسان كامل، انسانى است كه از جبر آزاد باشد و هر چه آزادتر باشد، كاملتر است . حتى معتقدند بندگى خدا، انسانيت را نقض مى‏كند; زيرا اين بندگى، آزادى انسان را سلب مى‏كند، پس كمال انسان در آزادى مطلق حتى آزادى از قيد مذهب است . (76)
اين آزادى ديگر هيچ مرزى را نمى‏شناسد و رعايت هيچ اصل اخلاقى را لازم نمى‏شمارد .
اشتباه بزرگان اين مكتب در اين است كه خدا را با اشياى ديگر مقايسه نموده و گمان برده‏اند، توجه انسان به خدا، او را از حركت‏باز مى‏دارد، در حالى كه ميان تعلق و وابستگى به خدا و بندگى او، با هر گونه خواستن، عشق، بندگى و تسليم غير خدا بودن، تفاوت از زمين تا آسمان است . بندگى خدا عين آزادى است; زيرا او كمال هر موجود است; به علاوه، آزادى مقدمه كمال است نه خود كمال، (77) به اين دليل ارزشى فوق همه ارزشها نخواهد بود .

پى‏نوشت:

1) محقق و نويسنده .
2) مرتضى مطهرى، گفتارهاى معنوى، صص 17 - 10 .
3) محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 47، ص 214 .
4) همان، ج 64، ص 72 .
5) نهج‏البلاغه، نامه 31 .
6) محمدباقر مجلسى، پيشين، ج 74، ص 237، حديث 2 .
7) همان، ج 2، ص 53 .
8) مدثر/38 .
9) محمدباقر مجلسى، پيشين، ج 56، ص 220، ح 85 (خطبه شعبانيه) .
10) بلد/13 .
11) شمس/10 .
12) محمدباقر مجلسى، پيشين، ج 2، ص 56، ح 36 .
13) يس/70 - 69 .
14) فاطر/22 .
15) نمل/81 - 80 .
16) بقره/130 .
17) اسراء/1 .
18) كهف/1 .
19) نجم/10 .
20) كهف/65 .
21) نهج‏البلاغه، خطبه 193 .
22) همان، نامه 31 .
23) محمدباقر مجلسى، پيشين، ج 71، ص 402 .
24) انعام/79 .
25) انعام/162 .
26) مرتضى مطهرى، فلسفه اخلاق، ص 279 .
27) همان، ص 286 .
28) بقره/138 .
29) رضا حق‏پناه، آزادى اخلاقى، انديشه حوزه، ش 5 .
30) انبيا/73; شمس/8 .
31) جمعه/2 .
32) شيخ عباس قمى، سفينة البحار، ج 1، ص 410 .
33) بقره/30 .
34) احزاب/72 .
35) بقره/33 - 31 .
36) اعراف/172 .
37) اسراء/7 .
38) بقره/24 .
39) ذاريات/56 .
40) اسراء/70 .
41) ر . ك .: ژان پل سارتر، اگزيستانسياليسم و اصالت‏بشر، ترجمه مصطفى رحيمى، نيلوفر، 1380; ژان پل سارتر، اگزيستانسياليسم يا مكتب انسانيت، ترجمه جواهرى، انتشارات فرخى .
42) ايان باربور، علم و دين، ص 78 .
43) ر . ك .: كاپلستون، تاريخ فلسفه از فيشر تا نيچه، ج 7 .
44) موريس كريستين، ژان پل سارتر، ترجمه منوچهر بزرگمهر، ص 66 .
45) محمد تقى جعفرى، كيهان انديشه، ش 81، ص 71 .
46) همان، ص 389 .
47) مرتضى مطهرى، اسلام و مقتضيات زمان، ج 2، ص 231 .
48) محمدعلى فروغى، سير حكمت در اروپا، ج 3، صص 285 - 278 .
49) شمس/8 .
50) جعفر سبحانى، مجله كلام اسلامى، ش 30، ص 11 .
51) ويل دورانت، لذات فلسفه، صص 90 - 86 .
52) مرتضى مطهرى، اسلام و مقتضيات زمان، پيشين، ص 248 .
53) رضا حق پناه، پيشين .
54) ويليام كى فرانكنا، فلسفه اخلاق، ترجمه هادى صادقى، ص 227 .
55) سيد محمدحسين طباطبايى، الميزان، ج 1، ص 379; مرتضى مطهرى، اسلام و مقتضيات زمان، ج 1، ص 389 و ج 2، ص 231 .
56) مقام معظم رهبرى، 12/6/82 .
57) رهبر معظم انقلاب، 12/6/77 .
58) نقد و نظر، سال چهارم، ش 2 - 1، ص 341 .
59) مرتضى مطهرى، حكمتها و اندرزها، ص 29 .
60) جاثيه/23 .
61) عبدالواحد التميمى الآمدى، غررالحكم، ص 498 .
62) قصص/50 .
63) نهج‏البلاغه، ترجمه فيض الاسلام، ص 119 .
64) عبدالواحد التميمى الآمدى، پيشين، ص 292 .
65) امام خمينى، چهل حديث، ص 147، شرح حديث دهم .
66) مرتضى مطهرى، حكمتها و اندرزها، ص 38 .
67) محمدباقر مجلسى، پيشين، ج 67، ص 65 .
68) نهج‏البلاغه، حكمت 211 .
69) همان، حكمت 133 .
70) رضا حق‏پناه، پيشين .
71) فهرست غرر الحكم، ص 187 .
72) نهج‏البلاغه، خطبه 222 .
73) برتراند راسل، تاريخ فلسفه، ج 3، ص 216 .
74) همان، ص 491 .
75) مرتضى مطهرى، سيرى در نهج‏البلاغه، ص 184 .
76) مرتضى مطهرى، انسان كامل، صص 327 - 326 .
77) همان .

مقالات مشابه

رابطه دین و اخلاق در قرآن

نام نشریهاخلاق وحیانی

نام نویسندهعبدالحسین خسروپناه

تحليل نظريه رشد اخلاقي کولبرگ با رويکرد قرآني

نام نشریهاخلاق زیستی

نام نویسندهمحمود عباسی, فاطمه جاویدان, محمدصادق دهقان, احسان شمسی گوشکی

نقش نیت در ارزش فعل اخلاقی

نام نشریهپزوهشهای قرآنی

نام نویسندهعلی رهنما

رویکردهای اعجاز اخلاقی قرآن

نام نشریهدو فصلنامه قرآن و علم

نام نویسندهرضا حق‌پناه, مهدی عبادی